کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

خسته بر شنزار سینه ات...

خسته بر شنزار سینه ات،

خم می شوم
این کودک از زمان تولد تاکنون،

نخوابیده است!

 

"نزار قبانی"

عشق یعنی اینکه مردم مرا با تو اشتباه بگیرند!

پیش از تو
زنی استثنائی را می جستم
که مرا به عصر روشنگری ببرد.
و آنگاه که ترا شناختم...

آئینم به تمامت خویش رسید
و دانشم به کمال دست یافت!


مرا یارای آن نیست که بی طرف بمانم
نه در برابر زنی که شیفته ام می کند
نه در برابر شعری که حیرتزده ام می کند
نه در برابر عطری که به لرزه ام می افکند...
بی طرفی هرگز وجود ندارد
بین پرنده... و دانه ی گندم!

نمی توانم با تو بیش از پنج دقیقه بنشینم...
و ترکیب خونم دگرگون نشود...
و کتاب ها
و تابلوها
و گلدان ها
و ملافه های تختخواب از جای خویش پرنکشند...
و توازن کره ی زمین به اختلال نیفتد...

شعر را با تو قسمت می کنم.
همان سان که روزنامه ی بامدادی را.
و فنجان قهوه را
و قطعه ی کرواسان را.
کلام را با تو دو نیم می کنم...
بوسه را دو نیم می کنم...
و عمر را دو نیم می کنم...
و در شب های شعرم احساس می کنم
که آوایم از میان لبان تو بیرون می آید...

پس از آنکه دوستت داشتم... تازه دریافتم
که اندام زن چقدر با اندام شعر همانند است...
و چگونه زیر و بم های کمر و میان...
با زیر و بم های شعر جور در می آیند
و چگونه آنچه با زبان درپیوند است...

و آنچه با زن... با هم یکی می شوند
و چگونه سیاهی مرکب... در سیاهی چشم سرازیر می شود.

ما به گونه ای حیرتزا به هم ماننده ایم...
و تا سرحد محو شدن در یکدیگر فرو می رویم...
اندیشه ها مان و بیانمان
سلیقه هامان و دانسته هامان
و امور جزئی مان در یکدیگر فرو می روند
تا آنجا که من نمی دانم کی ام؟...
و تو نمی دانی که هستی؟...

تویی که روی برگه ی سفید دراز می کشی...
و روی کتاب هایم می خوابی...
و یادداشت هایم و دفترهایم را مرتب می کنی
و حروفم را پهلوی هم می چینی
و خطاهایم را درست می کنی...
پس چطور به مردم بگویم که من شاعرم...
حال آنکه تویی که می نویسی؟

 عشق یعنی اینکه مردم مرا با تو اشتباه بگیرند!
وقتی به تو تلفن می زنند... من پاسخ دهم...
و آنگاه که دوستان مرا به شام دعوت کنند... تو بروی...
و آنگاه که شعر عاشقانه ی جدیدی از من بخوانند...
ترا سپاس گویند.

 

"نزار قبانی"

---------------------------------------------------------------


دفتر عشق:


باید کسی را پیدا کنم
دوستم داشته باشد
آنقدر
که یکی از این شبهای لعنتی
آغوشش را برای من و یک دنیا خستگی بگشاید
هیچ نگوید...
هیچ نپرسد...


"ناشناس"


عشق یعنی مرا جغرافیا درکار نباشد

شعرهایی که از عشق می سرایم
بافته ی سرانگشتان توست
و مینیاتورهای زنانگی ات.
اینست که هرگاه مردم شعری تازه از من خواندند
ترا سپاس گفتند...

همه ی گل هایم
ثمره ی باغ های توست
و هر می که بنوشم من
از عطای تاکستان توست
و همه ی انگشتری هایم
از معادن طلای توست...
و همه ی آثار شعری‌ ام
امضای ترا پشت جلد دارد!

 

ای قامتت بلندتر از قامت بادبان ها
و فضای چشمانت...
گسترده تر از فضای آزادی...
تو زیباتری از همه ی کتاب ها که نوشته ام
از همه ی کتاب ها که به نوشتن شان می اندیشم...
و از اشعاری که آمده اند...
و اشعاری که خواهند آمد...

نمی توانم زیست بی تنفس هوایی که تو تنفس می کنی.
و خواندن کتاب هایی که تو می خوانی...
و سفارش قهوه ای که تو سفارش می دهی...
و شنیدن آهنگی که تو دوست داری...
و دوست داشتن گل هایی که تو می خری...


نمی توانم... از سرگرمی های تو هرگز جدا شوم
هرچه هم ساده باشند
هرچه هم کودکانه... و ناممکن باشند
عشق یعنی همه چیز را با تو قسمت کنم
از سنجاق مو...
تا کلینکس!

عشق یعنی مرا جغرافیا درکار نباشد
یعنی ترا تاریخ درکار نباشد...
یعنی تو با صدای من سخن گویی...
با چشمان من ببینی...
و جهان را با انگشتان من کشف کنی...

"نزار قبانی"

از رفتن بمان!

دوستم داشته باش

از رفتن بمان!

دستت را به من بده،

که در امتداد دستانت

بندری است برای آرامش!

 

"نزار قبانی"

رفاقت با تو

رفاقت با تو
رفاقت با بادبادکی کاغذیست!
رفاقت با باد دریا و سرگیجه...
با تو هرگز حس نکرده ام،
با چیزی ثابت مواجه ام!
از ابری به ابر دیگر غلتیده ام،
چون کودکی نقاشی شده بر سقف کلیسا!

"نزار قبانی"

حماسه‌ی اندوه

عشقت اندوه را به من آموخت

و من قرن‌ها در انتظارِ زنی بودم که اندوهگینم سازد!
زنی که میان بازوانش چونان گنجشکی بگریمُ
او تکه تکه‌هایم را چون پاره‌های بلوری شکسته گِرد آورَد!

عشقت بدترین عادات را به من آموخت! بانوی من!
به من آموخت شبانه هزار بار فال قهوه بگیرم،
دست به دامن جادو شومُ با فالگیرها بجوشم!

عشقت به من آموخت که خانه‌ام را ترک کنم،
در پیاده روها پرسه زنمُ
چهره‌ات را در قطرات بارانُ نورِ چراغ ماشین‌ها بجویم!
ردِ لباسهایت را در لباس غریبه‌ها بگیرمُ
تصویرِ تو را در تابلوهای تبلیغاتی جستجو کنم!

عشقت به من آموخت، که ساعتها در پیِ گیسوان تو بگردم...
ـ گیسوانی که دخترانِ کولی در حسرتِ آن می‌سوزند! ـ
در پِیِ چهره وُ صدایی
که تمام چهره‌ها وُ صداهاست!

عشقت مرا به شهر اندوه برد! ـ بانوی من! ـ
و من از آن پیشتر هرگز به آن شهر نرفته بودم!
نمی‌دانستم اشکها کسی هستند
و انسان ـ بی‌اندوه ـ تنها سایه‌ای از انسان است!

عشقت به من آموخت که چونان پسرکی رفتار کنم:
چهره‌ات را با گچ بر دیوارها نقاشی کنم،
بر بادبانِ زورقِ ماهیگیرانُ
بر ناقوسُ صلیبِ کلیساها...

عشقت به من آموخت که عشق، زمان را دگرگون می‌کند!
و آن هنگام که عاشق می‌شوم زمین از گردش باز می‌ایستد!
عشقت بی‌دلیلی‌ها را به من آموخت!

پس من افسانه‌های کودکان را خواندم
و در قلعه‌ی قصه‌ها قدم نهادمُ
به رؤیا دیدم دخترِ شاهِ پریان از آنِ من است!
با چشم‌هایش، صافتر از آبِ یک دریاچه!
لب‌هایش، خواستنی‌تر از شکوفه‌های انار...

به رؤیا دیدم که او را دزدیده‌ام همچون یک شوالیه
و گردنبندی از مرواریدُ مرجانش پیشکش کرده‌ام!
عشقت جنون را به من آموخت
و گُذرانِ زندگی بی آمدنِ دخترِ شاهِ پریان را!

عشقت به من آموخت تو را در همه چیزی جستجو کنم
و دوست بدارم درختِ عریانِ زمستان را،
برگ‌های خشکِ خزان را وُ باد را وُ باران را
و کافه‌ی کوچکی را که عصرها در آن قهوه می‌نوشیدیم!

عشقت پناه بردن به کافه‌ها را به من آموخت
و پناه بردن به هتل‌های بینامُ کلیساهای گمنام را!

عشقت مرا آموخت
که اندوهِ غربتیان در شب چند برابر می‌شود!
به من آموخت بیروت را چونان زنی بشناسم، ظالمُ هوس‌انگیز...
که هر غروب زیباترین جامه‌هایش را میپوشد،
بر سینه‌اش عطر می‌پاشد
تا به دیدار ماهیگیرانُ شاهزاده‌ها برود!

عشقت گریستنِ بی اشک را به من آموخت
و نشانم داد که اندوه
چونان پسرکی بی‌پا
در پس‌کوچه‌های رُشِه وُ حَمرا می‌آرامد!

عشقت اندوه را به من آموخت
و من قرنها در انتظارِ زنی بودم که اندوهگینم سازد!
زنی که میانِ بازوانش چونان گنجشکی بگریمُ
او تکه تکه‌هایم را
چون پاره‌های بلوری شکسته گِرد آورَد!

 

"نزار قبانی"

(ترجمه یغما گلرویی)


حماسه‌ی اندوه / از کتاب: جهان در بوسه های ما زاده می شود

در بندر آبی چشمانت

در بندر آبی چشمانت

باران رنگ های آهنگین دارد

خورشید و بادبان های خیره کننده

سفر خود را در بی نهایت تصویر می کنند.

در بندر آبی چشمانت

پنجره ای گشوده به دریا

و پرنده هایی در دوردست

به جستجوی سرزمین های به دنیا نیامده.

در بندر آبی چشمانت

برف در تابستان می آید.

کشتی هایی با بار فیروزه

که دریا را در خود غرقه می سازند

بی آنکه خود غرق شوند.

در بندر آبی چشمانت

بر صخره های پراکنده می دوم چون کودکی

عطر دریا را به درون می کشم

و خسته باز می گردم چون پرنده ای.

در بندر آبی چشمانت

سنگ ها آواز شبانه می خوانند

در کتاب بسته ی چشمانت

چه کسی هزار شعر پنهان کرده است؟

ای کاش ، ای کاش دریانوردی بودم

ای کاش قایقی داشتم

تا هر شامگاه در بندر آبی چشمانت

بادبان بر افرازم.

 

"نزار قبانی"

بگذار بی تو راه بروم

خنجرت را از سینه ام بیرون بکش!

بگذار زندگی کنم!

عطرت را از پوست تنم بگیر!

بگذار زندگی کنم!

بگذار زنی را بشناسم

که نامت را از خاطرم پاک کند

و کلافِ حلقه شده ی گیست را

از دور گلویم بگشاید!

بگذار بی تو راه برومُ

بی تو بر صندلی ها بنشینم...

در قوه خانه هایی که تو را به یاد ندارند!


از: نزار قبانی

-------------------------------------------------

دفتر عشق:

دلم را که مرور میکنم

تمام آن از آن توست

فقط نقطه ای از آن خودم

روی آن نقطه هم

میخ میکوبم

و قاب عکس تو را می آویزم.
"منبع: نت"

روزی که تو را دیدم

روزی که تو را دیدم

نقشه ها و پیش گویی هایم را پاره کردم
چونان اسب عربی، بوی باران تو را
پیش از باریدن، بو کشیدم
و آهنگ صدایت را
پیش از آن که حرف زده باشی، شنیدم
و گیسوانت را
پیش از آن که بافته باشی، پریشان کردم

 

از: نزار قبانی


وقتی باد پرده های اتاق را به اهتزاز در می آورد

وقتی باد پرده های اتاق را به اهتزاز در می آورد

و مرا...

عشق زمستانی ات را به یاد می آورم

آن هنگام ، به باران پناه می برم تا به سرزمین دیگری ببارد

به برف، تا شهرهای دیگری را سفیدپوش کند

و به خدا، تا زمستان را از تقویمش پاک کند

چون نمی دانم بی تو ، چگونه زمستان را تاب آورم.

 

از: نزار قبانی

----------------------------------------------------------

 

دفتر عشق:

عشق یعنی وقتی حتی از دستش ناراحتی هم هواشو داشته باشی...


اقتباسی‌ از چشم‌های تو!

مشکلِ اصلیِ من با نقد و نقادی این است:

هرگاه شعری را با رنگِ سیاه نوشته‌ام

گفته‌اند:

اقتباسی‌ست از چشم‌های تو!

 

از: نزار قبانی

حلقه‌های زلفِ تو

بیش از این نمی‌توانم

در حلقه‌های زلفِ تو گم شوم

سال‌هاست که روزنامه‌ها

مرا مفقود خوانده‌اند

و تا اطلاعِ ثانوی

مفقود خواهم ماند

 

از: نزار قبانی

در تاریخ من ... چه می گذرد؟

در تاریخ من ...

و تاریخ تو ، ای بانوی من ، چه می گذرد؟

که هر گاه بوسه هایم را بر گیسوان تو پراکندم

گیسو

بلندتر شد...!

 

در شگفت ازین احساس در هر بامدادم

که هر چه می بینم بدل به شعر می شود...

و هر چه لمس می کنم بدل به شعر می شود ...

و اشیای من و اشیای تو- هرچند خرد و ناچیز-

بدل به شعر می شود ...

در حالت عشق ، قهوه جوش نیز بدل به شعر می شود 

و دفترهای شعری که خوش می داشتیم

 ...

اینها صفحاتی است از تاریخ ، ای بانوی من

که هرگز تکرار نخواهد شد

هیچ تکرار نخواهد شد ...

 

این روزها بر من چه می گذرد ای بانوی من ؟

که هر چه میخوانم سبز می شود ...

که هر چه می نویسم سبز می شود ...

 

"نزار قبانی"

آنگاه که معشوقه‌ام شدی

پیش از آنکه معشوقه‌ام شوی

هندیان و پارسیان و چینیان و مصریان

هر کدام

تقویم‌هایی داشتند

برای حسابِ روزها و شبان

 

و آنگاه که معشوقه‌ام شدی

مردمان

زمان را چنین می‌خوانند:

هزاره‌ی پیش از چشم‌های تو

یا

هزاره‌ی بعد از آن.

 

"نزار قبانی"

تنها چشمان تو اَند که وقت را میسازند

در ژنو
از ساعتهایشان
به شگفت نمی آمدم
- هرچند از الماس گران بودند -
و از شعاری که میگفت:
ما زمان را میسازیم.
دلبرم!
ساعت سازان چه میدانند
این تنها
چشمان تو اَند
که وقت را میسازند
و طرحِ زمان را میریزند.

پس از آنکه دلبرم شدی
مردم میگفتند:
سال هزار پیش از چشمانش
و قرن دهم بعد از چشمانش.

مهم نیست بدانم
ساعت چند است؛
در نیویورک
یا توکیو
یا تایلند
یا تاشکند
یا جزایر قناری
که وقتی با تو باشم
زمان از میان میخیزد
و خاک من
با دمای استوای تو
در هم میامیزد.

نمیخواهم بدانم
زاد روزت را
زادگاهت را
کودکیهایت
و نورسیدگیت را
که تو زنی
از سلسله ی گلهایی
و من اجازه ندارم
در تاریخ یک گل دخالت کنم.

ساعتهای گرانی
که پیش از عشق تو خریده بودم
از کار افتاده اند
و اینک
جز عشق تو
ساعتی به دستم نیست.


"نزار قبانی"

--------------------------------------------------------

دفتر عشق:

کمبود خواب با یک روز مرخصی حل میشود، کمبود وقت با مدیریت زمان ،سایر کمبودها نیز علاجی دارندبا کمبود دستهایت چه کنم؟

شیرین‌ترین واژه

بانوی من!
در دفتر شعرهایم
که برگ برگش در شعله می سوزد
هزاران واژه به رقص درآمده اند
یکی در جامه ای زرد
یکی در جامه ای سرخ

من در دنیا تنها و بی کس نیستم
خانواده من ...دسته ای از کلماتند
من شاعر عشقی در به درم
شاعری که همه مهتابی ها
و همه زیبارویان می شناسندش

من تعابیری در باره عشق دارم
که به خاطر هیچ مرکّبی خطور نکرده است

خورشید که پنجره هایش را گشود
لنگر کشیدم
و دریاها و دریاها را پس پشت نهادم
و در اعماق موجها
و در دل صدفها
به جستجوی واژه ای برآمدم
به سبزی ماه
تا به چشمان محبوبم پیشکش کنم

بانوی من!
در این دفتر
هزاران واژه می یابی
برخی سپید...
برخی سرخ
کبود
و زرد
با این همه، تو ای ماه سبزگون
شیرین ترین
و عظیم ترین واژه منی!


"نزار قبانی"

------------------------------------------------------

دفتر عشق:

آقـای ِ شهـردار !بـگوییـد ایـن قـدر عـوض نکـننـد رنـگ و روی ِ ایـن شـهرِ لـعنتـی را. ایـن پیـاده رو هـا ... میـدان هـا ... رنـگ و روی ِ دیـوار هـا "خـاطراتم" دارنـد از بیـن می رونـد!

دلم‌ می‌خواست‌ در عصرِ دیگری‌ دوستت‌ می‌داشتم‌ (3)

بانوی‌ من‌ !

دلم‌ می‌خواست‌ در عصر دیگری‌ دوستت‌ می‌داشتم‌ !

در عصری‌ مهربان‌تر و شاعرانه‌تر !

عصری‌ که‌ عطرِ کتاب‌ ،

عطرِ یاس‌ و عطرِ آزادی‌ را بیشتر حس‌ می‌کرد !

 

دلم‌ می‌خواست‌ تو را

در عصر شمع‌ دوست‌ می‌داشتم‌ !

در عصر هیزم‌ و بادبزن‌های‌ اسپانیایی‌

و نامه‌های‌ نوشته‌ شده‌ با پر

و پیراهن‌های‌ تافته‌ی‌ رنگارنگ‌ !

نه‌ در عصر دیسکو ،

ماشین‌های‌ فراری‌ و شلوارهای‌ جین‌ !

 

دلم‌ می‌خواست‌ تو را در عصرِ دیگری‌ می‌دیدم‌ !

عصری‌ که‌ در آن‌

گنجشکان‌ ، پلیکان‌ها و پریان‌ دریایی‌ حاکم‌ بودند !

عصری‌ که‌ از آن‌ِ نقاشان‌ بود ،

از آن‌ِ موسیقی‌دان‌ها ،

عاشقان‌ ،

شاعران‌ ،

کودکان‌

و دیوانگان‌ !

 

دلم‌ می‌خواست‌ تو با من‌ بودی‌

در عصری‌ که‌ بر گل‌ُ شعرُ بوریا وُ زن‌ ستم‌ نبود !

ولی‌ افسوس‌ !

ما دیر رسیدیم‌ !

ما گل عشق‌ را جستجو می‌کنیم‌ ،

در عصری‌ که‌ با عشق بیگانه‌ است‌ !

 

"نزار قبانی"

از کتاب: "تمام کودکان جهان شاعرند" / ترجمه: یغما گلرویی

دلم‌ می‌خواست‌ در عصرِ دیگری‌ دوستت‌ می‌داشتم‌ (1)

نه‌ معماری‌ بلند آوازه ‌ام‌،
نه‌ پیکر تراشی‌ از عصر رنسانس‌،
نه‌ آشنای‌ دیرینه‌ مرمر!
اما باید بدانی که‌ اندام تو را چه گونه‌ آفریده ‌ام‌
و آن‌ را به‌ گل‌ ستاره‌ و شعر آراسته ‌ام‌
با ظرافت‌ خط‌ کوفی‌!
نمی ‌توانم‌ توان خویش‌ را در سرودنت‌ به‌ رخ بکشم
در چاپ‌ های‌ تازه‌ و
در علامت گذاری‌ حروف‌!
عادت‌ ندارم‌ از کتاب ‌های‌ تازه‌ ام‌ سخن‌ بگویم‌
یا از زنی‌ که‌ افتخار عشقش‌
و افتخار سرودنش‌ را داشته‌ ام‌!
کاری‌ این چنین‌
نه‌ شایسته‌ تاریخ شعرهای‌ من‌ است‌،
نه‌ شایسته‌ دل دارم‌! 

نمی‌ خواهم‌ شماره‌ کنم‌
گل میخ ‌هایی‌ را که‌ بر نقره‌ سرشانه ‌هایت‌ کاشته‌ ام‌،
فانوس‌ هایی‌ را که‌ در خیابان‌ چشمانت‌ آویخته‌ ام‌،
ماهی ‌هایی‌ را که‌ در خلیج‌ تو پرورده ‌ام‌،
ستارگانی‌ را که‌ در چین پیراهنت‌ یافته ‌ام‌ 
یا کبوتری‌ را
که‌ میان پستان ‌هایت‌ پنهان‌ کرده‌ ام‌!
کاری‌ این چنین‌ نه‌ شایسته غرور من است‌،
نه‌ قداست تو!

 

"نزار قبانی"

از کتاب: "تمام کودکان جهان شاعرند" / ترجمه: یغما گلرویی

دلم‌ می‌خواست‌ در عصرِ دیگری‌ دوستت‌ می‌داشتم‌ (2)

بانوی‌ من‌ !

رسوایی‌ِ قشنگ‌ !

با تو خوش‌بو می‌شوم‌ !

تو آن‌ شعر باشکوهی‌ که‌ آرزو می‌کنم‌

امضای‌ من‌ پای‌ تو باشد !

تو معجزه‌ی‌ زرّین‌ُ لاجوردی‌ کلامی !

مگر می‌توانم‌ در میدان‌ شعر فریاد نزنم‌ :

دوستت‌ می‌دارم‌ ،

دوستت‌ می‌دارم‌ ،

دوستت‌ می‌دارم‌...

مگر می‌توانم‌ خورشید را در صندوقچه‌ای‌ پنهان‌ کنم‌ ؟

مگر می‌توانم‌ با تو در پارکی‌ قدم‌ بزنم‌

بی‌ آن‌ که‌ ماهواره‌ها بفهمند

تو دلدار منی‌ ؟

 

نمی‌توانم‌ شاپرکی‌ که‌ در خونم‌ شناور است‌ را

سانسور کنم‌ !

نمی‌توانَم‌ یاسمن‌ها را

از آویختن‌ به‌ شانه‌هایم‌ باز دارم‌ !

نمی‌توانم‌ غزل‌ را در پیراهنم‌ پنهان‌ کنم‌

چرا که‌ منفجر خواهم‌ شد !

 

بانو جان‌ !

شعر آبروی‌ مرا برده‌ است‌ و واژگان‌ رسوایمان‌ ساخته‌اند !

من‌ آن‌ مردم‌ که‌ جز قبای‌ عشق‌ نمی‌پوشد

و تو آن‌ زن‌

که‌ جز قبای‌ لطافت‌ !

پس‌ کجا برویم‌ ؟ عشق من‌ !

مدال‌ دلداد‌گی‌ را چگونه‌ به‌ سینه‌ بیاویزیم‌

و چگونه‌ روز والنتین‌ را جشن‌ بگیریم‌

به‌ عصری‌ که‌ با عشق بیگانه‌ است‌ ؟

 

"نزار قبانی"

از کتاب: "تمام کودکان جهان شاعرند" / ترجمه: یغما گلرویی

چشمانت کارناوال آتش بازیست

چشمانت کارناوال آتش بازیست!
یک روز در هر سال
برای تماشایش می روم
و باقی روزهایم را
وقف خاموش کردن آتشی می کنم
که زیر پوستم شعله می کشد!

از: نزار قبانی