همه ذرات جان پیوسته با دوست
همه اندیشه ام اندیشه ی اوست
نمی بینم به غیر از دوست اینجا
خدایا! این منم یا اوست اینجا؟
"فریدون مشیری"
شکفتی همچو گل در بازوانم
درخشیدی
چو می در جام جانم
به
بالِ نغمه ی آن چشم وحشی
کشاندی
تا بهشت جاودانم.
"فریدون مشیری"
می
خواهم و می خواستمت تا نفسم بود
می
سوختم از حسرت و عشق تو بسم بود
عشق تو بسم بود که در این شعله بیدار
روشنگر
شب های بلند قفسم بود
آن
بخت گریزنده دمی آمد و بگذشت
غم
بود، که پیوسته نفس در نفسم بود
دست
من و آغوش تو هیهات که یک عمر
تنها
نفسی با تو نشستن هوسم بود
بالله
که به جز یاد تو، گر هیچ کسم هست
حاشا
که به جز عشق گر هیچ کسم بود
سیمای
مسیحائی اندوه تو، ای عشق
در
غربت این مهلکه فریاد رسم بود
لب
بسته و پر سوخته از کوی تو رفتم
رفتم
به خدا گر هوسم بود، بسم بود.
"فریدون مشیری"
تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو
در عمق لحظهها جاری است
چگونه عکس تو
در برق شیشهها پیداست
چگونه جای تو
در جان زندگی سبز است
هنوز پنجره
باز است
تو از بلندی
ایوان به باغ مینگری
درختها و
چمنها و شمعدانیها
به آن ترنم
شیرین به آن تبسم مهر
به آن نگاه
پر از آفتاب مینگرند
تمام گنجشکان
که درنبودن
تو
مرا به باد
ملامت گرفتهاند
ترا به نام
صدا میکنند
هنوز نقش ترا
از فراز گنبد کاج
کنار باغچه
زیر درختها
لب حوض
درون آینهی
پاک آب مینگرند
تو نیستی که
ببینی چگونه پیچیده است
طنین شعر تو
نگاه تو در ترانهی من
تو نیستی که
ببینی چگونه میگردد
نسیم روح تو
در باغ بیجوانهی من
چه نیمه شبها
کز پارههای ابر سپید
به روی لوح
سپهر
ترا چنانکه
دلم خواسته است ساختهام
چه نیمه شبها
وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به
هر لحظه میکند تصویر
به چشم همزدنی
میان آن همه
صورت ترا شناختهام
به خواب میماند
تنها به خواب
میماند
چراغ، آینه،
دیوار بی تو غمگینند
تو نیستی که
ببینی
چگونه با
دیوار
به مهربانی
یک دوست از تو میگویم
تو نیستی که
ببینی چگونه از دیوار
جواب میشنوم
تو نیستی که
ببینی چگونه دور از تو
به روی هرچه
دراین خانه ست
غبار سربی
اندوه، بال گسترده است
تو نیستی که
ببینی دل رمیدهی من
بهجز تو یاد
همه چیز را رها کرده است
غروبهای
غریب
در این رواق
نیاز
پرندهی ساکت
و غمگین
ستارهی
بیمار است
دو چشم خستهی
من
در این امید
عبث
دو شمع سوخته
جان همیشه بیدار است
تو نیستی که
ببینی
...
شعر از: زنده
یاد فریدون مشیری
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه
جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آیینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم
سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم
بازگفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای دردامن اندوه کشیدم
نگسستم نرمیدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
"زنده یاد فریدون مشیری"
---------------------------------------
به نقل از ویکی پدیا: معروفترین اثر فریدون مشیری شعر «کوچه» نام دارد که در اردیبهشت ۱۳۳۹ در مجله «روشنفکر» چاپ شد. این شعر از زیباترین و عاشقانه ترین شعرهای نو زبان فارسی است.
"فریدون مشیری"
درباره شاعر:
زنده یاد فریدون مشیری
متولد: 30 شهریور 1305 تهران ، وفات: در سن 74 سالگی ، 3 آبان 1379 تهران
صفحه شاعر در ویکی پدیا