زندگی ام را برگ برگ روی میز می چینم
خدانگهدار عُمرهای کاغذی!
که بقای باشکوهتان
به بازیگوشی کبریت و انگشتی بسته است
با اینهمه خاکسترم را روی مزارعی بپاشید
که از یادِ دیم و دانه و داس رفته باشند
از کجا که گنجشک های خشک شده
در طاقچه ها، دوباره نخوانند؟
از کجا که هیمه های زمستانی
در کوره ها، دوباره سبز نشوند؟
از کجا که من دوباره باز نگردم؟
از: حسین منزوی
... و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من - دل مغرورم - پرید و پنجه به خالی زد
که عشق - ماه بلند من - ورای دست رسیدن بود
گل شکفته ! خداحافظ اگر چه لحظة دیدارت
شروع وسوسهای در من به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری
که هر دو باورمان ز آغاز به یکدگر نرسیدن بود
اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغلپیشه بهانهاش نشنیدن بود
چه سرنوشت غمانگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس میبافت ولی به فکر پریدن بود
"حسین منزوی"
وقتی
تو باز می گردی
کوچک ترین
ستاره چشمم خورشید است
و اشتیاق لمس
تو شاید
شرم قدیم
دستهایم را
مغلوب می کند
وقتی تو باز
می گردی
پاییز
با آن هجوم
تاریخی
می دانیم
باغ بزرگمان
را
از برگ و بار
تهی کرده است
در معبرت اگر
نه
فانوس های
شقایق را
روشن می کردم
و مقدم تو را
رنگین کمانی
از گل می بستم
وقتی تو باز
می گشتی
وقتی تو
نیستی
گویی شبان
قطبی
ساعت را
زنجیر کرده
اند
و شب
بوی جنازه
های بلاتکلیف
می دهد
و چشم ها
گویی تمام
منظره ها را
تا حد خستگی
و دلزدگی
از پیش دیده
اند
وقتی تو
نیستی
شادی کلام
نامفهومی است
و دوستت می
دارم رازی است
که در میان
حنجره ام دق می کند
وقتی تو
نیستی
من فکر می
کنم تو
آنقدر
مهربانی
که توپ های
کوچک بازی
تصویرهای
صامت دیوار
و اجتماع
شیشه های فنجان ها، حتی
از دوری تو
رنج می برند
و من چگونه
بی تو نگیرد دلم ؟
اینجا که
ساعت و آیینه و
هوا
به تو
معتادند
و انعکاس
لهجه شیرینت
هر لحظه زیر
سقف شیفتگی هایم
می پیچد!
ای راز سر به
مهر ملاحت !
رمز شگفت
اشراق!
ای دوست!
آیا کجاوه تو
از کدام
دروازه می آید
تا من تمام
شب را
رو سوی آن
نماز بگزارم
کی ؟
در کدام لحظه
ی نایاب؟
تا من دریچه
های چشمم را
در انتظار،
باز بگذارم
وقتی تو باز
می گردی
کوچکترین
ستاره چشمم خورشید است
"حسین منزوی"
وقتی
تو نیستی
شادی کلام
نامفهومی است
و دوستت می
دارم رازی است
که در میان
حنجره ام دق می کند
وقتی تو
نیستی
من فکر می
کنم تو
آنقدر
مهربانی
که توپ های
کوچک بازی
تصویرهای
صامت دیوار
و اجتماع
شیشه های فنجان ها، حتی
از دوری تو
رنج می برند
و من چگونه
بی تو نگیرد دلم ؟
اینجا که
ساعت و آیینه و
هوا
به تو
معتادند
و انعکاس
لهجه شیرینت
هر لحظه زیر
سقف شیفتگی هایم
می پیچد!
...
"حسین منزوی"
(بخشی از شعر "وقتی تو باز میگردی")
+ با تشکر از خانم فریبا برای ارسال این شعر زیبا
+ این بخش از شعر "وقتی تو باز میگردی" آنقدر زیبا بود –و به تنهایی خودش یک شعر کامل- که حیفم آمد جداگانه پستش نکنم.
هر بار
من
تو را
برای شعر
برنمی گزینم،
شعر
مرا
برای تو
برگزیده است.
در هشیاری به سراغت نمی آیم؛
هر بار
از سوزش انگشتانم درمی یابم
که باز
نام تو را می نوشته ام...
"حسین منزوی"
با نامه ی تو ، آغاز می کنم نامم را
که آن قدر حرف هایش را به نام تو گفته و آنقدر آوازهایش را با صدای تو خوانده
که حالا دیگر نه من می دانم و نه تو که از این دو پروانه
کدامش از لای شناسنامه من پرواز کرده و بیرون زده
و کدامش از گهواره ی گلی که به سرخی نام توست بلند شده و آمده
تا این جا در سطرهای شعر من به هم برسند و آنقدر
حرفهایشان را به نام هم بگویند و
آنقدر آوازهایشان را با صدای هم بخوانند
که تو همه ی نامه ی من باشی و من تمام نام تو
که همراه آتش زمستانی مزدک
و پیراهن تابستانی بابک
و خون بهاری برادر من
در اولین روز پاییز به هم برسند و
در شصت و سومین روز پاییز به نشانه ی خویشاوندی
بدل به غول زیبایی بشوند
که مثل مزدک تقسیم می کند
مثل بابک ادامه میدهد
و مثل حسن می میرد
مثل حسین دل می بندد
مثل آتش زیبا می شود
و مثل من شاعر ...
"حسین منزوی"
آفتاب
از نخستین برگ شناسنامه ی تو
سر می زند
تقویم
زیر پای تو
ورق می خورد
نه تو
در میان تقویم
چه فرقی می کند که روز
چهاردهم فروردین
پنجم تیر
و
هشتم مرداد
باشد یا نباشد
حتا بیست و پنجم شهریور نیز
روز تولد تو نیست
روزها
همه
از آن تو!
ای که تمام مادران جهان را
تو زاده ای!
"حسین منزوی"
و چشم آینه جز ما به سوی دیگر نیست
چنان در آینه خورده گره تنم به تنت
که خود تمیز تو و من ز هم میسر نیست
هزار بار کتاب تن تو را خواندم
هنوز فصلی از آن کهنه و مکرر نیست
برای تو همه از خوبی تو می گوید
اگرچه آینه چون شاعرت سخنور نیست
ولی از آینه چیزی مپرس از من پرس
که او به راز تنت از من آشنا تر نیست
تن تو بوی خود افشانده در تمام اتاق
وگرنه هیچ گلی این چنین معطر نیست
به انتهای جهان می رسیم در خلائی
که جز نفس نفس آنجا صدای دیگر نیست
خوشا رسیدن با هم که حالتی خوشتر
ز حالت تو در آن لحظه های آخر نیست
"حسین منزوی"
از مجموعه: با عشق در حوالی فاجعه، تهران، نشر پاژنگ، 1371
و گلی در مشتم
غصه ای دارم با نی لبکی
سر کوهی گر نیست
ته چاهی بدهید
تا برای دل خود بنوازم...
عشق جایش تنگ است!
"حسین منزوی"
----------------------------------------------------------------
+ پرنده با انبوه حسرت در قلب خود؛
به تنگ ماهی خیره شده و می گوید:
تو که سقف قفست شکسته،
پس چرا پرواز نمی کنی؟
منبع: وبلاگ «از شراب تا سراب»
مــرا بــس است،
یــک صنــدلــی بــرای نشستــن، کنــار تــو...
"حسین منزوی"
(شعر کامل، در ادامه مطلب)
باز از نهانه های طلب می لرزم
یک بوسه از میان دهانت
میل مرا به سوی تو آواز کرده است،
اما وقتی هر بوسه تو تشنه ترم می کند
شاید علاج تشنگی من،
تنها نوشیدن تمامی آن چشمه است
که از دهان کوچک تو
سر باز کرده است...
"حسین منزوی"
------------------------------------------------------------
زندگی نامه حسین منزوی:
حسین منزوی (یک مهر ۱۳۲۵ - اردیبهشت ۱۳۸۳) شاعر ایرانی است. او که بیشتر به عنوان شاعری غزلسرا شناخته شده است، در سرودن شعر نیمایی و شعر سپید هم تبحر داشت.
منزوی در سال ۱۳۸۳ بر اثر آمبولی ریوی و سرطان در تهران درگذشت و در کنار آرامگاه پدرش در زنجان به خاک سپرده شد.