شب اگر باشد و
مـِی باشد و
مـن باشم و تـو
به دو عـالـم ندهم
گوشـهی تنـــهایی را ...
"حسین منزوی"
بی هیچ نام
می آیی
اما تمام نام های جهان باتوست
وقت غروب نامت
دلتنگی ست
وقتی شبانه چون روحی عریان می آیی
نام تو وسوسه است
زیر درخت سیب نامت
حواست
و چون به ناگزیر
با اولین نفس که سحر می زند
می گریزی
نام گریزناکت
رویاست...
"حسین منزوی"
از کتاب: ترمه و تغزل – برگزیده شعر حسین منزوی
انتشارات روزبهان / چاپ هشتم / بهار 94
بپوش پنجره را ای برهنه! می ترسم
که چشم شور ستاره تو را نظر بزند!
غزل برای لبت عاشقانه تر گفتم
که بوسه بر دهنم عاشقانه تر بزند
"زنده یاد حسین منزوی"
در ملتقای الکل و دود
آنگونه مست بودم
که از تمام دنیا
تنها دلم هوای ترا کرده بود
می گفتم این عجیب است
اینقدر ناگهانی دل بستن
از من که بی تعارف دیریست
زین خیل ور شکسته کسی را
در خورد دل نهادن پیدا نکرده ام!
تب کرده بود ساعت پاییزی ام
وقتی نسیم وسوسه ام می کرد
عطری زنانه در نفسش داشت
می گفتم این نسیم، بی تردید
اغشته با هوای تن توست
وین جذبه ای که راه مرا می زند
حسی به رنگ پیرهن توست.
آنگونه مست بودم
که می توانستم بی پروا
از خواب نیمه شب بیدارت کنم
تا راز ناگهان مرا
باران و مه بدانند
و می توانستم
در جوی های گل آلود وضو کنم
و زیر چتر بسته ی باران ساعت ها
رو سوی هر چه هست نماز بگذارم.
آری،
آنگونه مست بودم
که می توانستم
حتا به گزمگان
نام ترا بگویم
آرام و مهربان و صبور
از برگ های نیلوفر
شولای بی نیازی بر تن
با پلک های افتاده
پیشانی درخشان
و گونه های رنگ پریده
چونان به نیروانا
تانیثی از دوباره ی بوداـ
در ملتقای الکل و دود
باری
تصویر تو
همیشه ترین بود
بانوی شعر های مه آلود!
"حسین منزوی"
دلم
مسافر خواب آلود
در آن اتاق خیال اندود
چو روح کهنهء سرگردان
هنوز می پلکد حیران
به جست و جوی کسی شاید
که از کنار تو می آید.
"حسین منزوی"
از کتاب: ترمه و تغزل – برگزیده شعر حسین منزوی
انتشارات روزبهان / چاپ هشتم / بهار 94
اگر باید زخمی داشته باشم
که نوازشم کنی
بگو تا تمام دلم را
شرحه شرحه کنم.
زخم ها زیبایند
و زیباتر آن که
تیغ را هم تو فرود آورده باشی!
تیغت سـِحر است و
نوازشت معجزه
و لبخندت
تنظیفی از فواره ی نور
و تیمار داری ات
کرشمه ای میان زخم و مرهم.
عشق و زخم
از یک تبارند
اگر خویشاوندیم یا نه
من سراپا همه زخمم
تو سراپا
همه انگشت نوازش باش.
"حسین منزوی"
کجاست بارشی از ابر مهربان صدایت؟
که تشنه مانده دلم در هوای زمزمه هایت
به قصه ی تو هم امشب درون بستر سینه
هوای خواب ندارد دلی که کرده هوایت
تهی است دستم اگرنه برای هدیه به عشقت
چه جای جسم و جوانی که جان من به فدایت
چگونه می طلبی هوشیاری از من سرمست
که رفته ایم ز خود پیش چشم هوش ربایت
هزار عاشق دیوانه در من است که هرگز
به هیچ بند و فسونی نمی کنند رهایت
دل است جای تو تنها و جز خیال تو کس نیست
اگر هر آینه، غیر از تویی نشست به جایت
هنوز دوست نمی دارمت مگر به تمامی؟
که عشق را همه جان دادن است اوج و نهایت
در آفتاب نهانم که هر غروب و طلوعی
نهم جبین وداع و سر سلام به پایت.
"حسین منزوی"
بیا بر سر رنگها نجنگیم
آبی یا سفید
در
اگر تو بازش کنی
رخنهیی است در دیوارهای سنگ و پیشانی
همسایه
سنگ میاندازد و
گیلاسها در حوض خالی میافتند
سنگها
خواب کودک را به هم میزنند
کبوتر را میپرانند
اما سرانجام فرو می افتند
ساعت
از صدای هیچ زنگی نمیهراسد و
عشق
با سوت هیچ پاسبانی توقف نمیکند
پایمال آفتاب در خیابان و
سنگسار چراغ در کوچه
برق چشمهای ما را
خاموش نخواهد کرد
من
که با تکهای از آسمان
در دست میرسم و
تو
که با گل یاسی
بر سینه در میگشایی
شب
در قرق سگهاست
با این همه
تاکهای ما در تاریکی نیز
رو به انگور میخزند.
"حسین منزوی"
برگرفته از وبلاگ:
http://hosseinmonzavi.blogfa.com
وقتی که کوه ها
آوار می شوند
نام تو را نمی دانم
ورنه با آهوان دامنه می گویم
تا حرز رستگاری شان باشی
نام تو را
حتی به کوه می گویم
تا کوه پر درآرد و پرنده شود
£
نام تو را نمی دانم
تنها نه من که هیچ
هیچ کسی نام تو را نمی داند
غیر از من مثالی من
که گاه گاه با مرکب شهابش
آفاق خواب های مرا می پیماید
افسوس!
من چرا
به خواب خویش نمی آیم؟
تا کوه پر درآرد و پرنده شود
و پر زنان، عروج کند
تا اوج
£
نام تو را نمی دانم
اما می دانم
که نامت از کلام رهایی مشتق است
و ریشه اش
به معنی وسیع شکفتن
در سال های گل بر می گردد
و با کلید آبی زیبایی
تفسیر می شود
نام تو را نمی دانم
آری
اما می دانم
گل ها اگر که نام تو را می دانستند
نسل بهار از این سان
رو سوی انقراض نمی رفت.
"حسین منزوی"
برگرفته از وبلاگ:
نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست
عشق را همواره با دیوانگی پیوند هاست
شاید اینها امتحان ماست با دستور عشق
ورنه هرگز رنجش معشوق را عاشق نخواست
چند می گویی که از من شکوه ها داری به دل؟
لب که بگشایم مرا هم با تو چندان ماجراست
عشق را ای یار با معیار بی دردی مسنج
علت عاشق٬ طبیب من! ز علت ها جداست
با غبار راه معشوق است راز آفتاب
خاک پای دوست در چشمان عاشق توتیاست
جذبه از عشق است و با او بر نتابد هیچ کس
هر چه تو آهن دلی او بیشتر آهنرباست
خود در این خانه نمی خواند کسی خط خرد
تا در این شهریم آری شهریاری عشق راست
عشق اگر گوید به می سجاده رنگین کن، بکن
تا در این شهریم، آری شهریاری عشق راست
عشق یعنی زخمه ای از تیشه و سازی ز سنگ
کز طنینش تا همیشه بیستون غرق صداست.
"حسین منزوی"
تو را کنار چه بگذارم
که یکدستی چشماندازت
به هم نخورد؟
در آشپزخانه، کتاب شعری
در کتابخانه، گلدان گل
در گلخانه، سنتور هزار زخم
و در شرابخانه ، سجادهی آفتاب رو
با این همه زیباترین قاب تو
بستری است
که میان دفترها و گلدانها و
سنتورها و سجادهها
برایت میگسترم
می توانی هر منظره را زیبا کنی
اما هشدار!
که قطره خونی در چمنزار
سرختر از قطره خونی بر مخمل سرخ است.
"حسین منزوی"
برگرفته از وبلاگ:
پاییز کوچک من،
پاییز کهربایی تبریزی هاست
که با سماع باد
تن را به پیچ و تاب جذبه
تن را به رقص می سپرند
و برگ های گر گرفته
که گاهی با گردباد
مخروط واژگونه ای از رنگ اند
و گاه ماهیان شتابانی
در آب های باد
£
پاییز کوچک من،
وقت بزرگ باران ها
باران، جشن بزرگ آینه ها در شهر
باران که نطفه می بندد در ابر
حیرت درخت های آلبالو را می گیرد،
و من غم بزرگ باغچه را
از شادی حقیر گلدان ها
زیباتر می یابم.
£
پاییز کوچک من،
گنجایش هزار بهار،
گنجایش هزار شکفتن دارد
وقتی به باغچه می نگرم
روح عظیم «مولانا» را می بینم
که با قبای افشان
و دفتر کبیرش
زیر درخت های گلابی
قدم می زند
و برگهای خشک
زیر قدمهایش شاعر می شوند
وقتی به باغچه می نگرم
«بودا» حلول می کند
در قامت تمام نیلوفرها
وقتی به باغچه می نگرم
پاییز «نیروانا» ست
پاییز نی زنی است
که سحر ساده ی نفسش را
در ذره های باغ
دمیده است
و می زند
که سرو به رقص آید
£
پاییز کوچک من
دنیای سازش همه رنگ هاست
با یکدیگر
تا من نگاه شیفته ام را
در خوشترین زمینه به گردش برم
و از درخت های باغ بپرسم
خواب کدام رنگ
یا بی رنگی را می بینند
در طیف عارفانه ی پاییز؟
"حسین منزوی"
-----------------------------------------------------------------
پی نوشت:
امروز -اول مهر- مصادف با سالروز تولد زنده یاد حسین منزوی است. (1 مهر 1325 - اردیبهشت 1383) روحش شاد و یادش گرامی.
آمدنت
آمیزه ی خزیدن و پرواز است
تا سیب
روی هوا معلق بماند
و غار و غریزه
در رویای کام جویی یگانه شوند.
در بی وزنی نامی نداریم
جز مردی و زنی
دو ساقه نیلوفریم
در هم گره می خوریم و
گل می دهیم.
"حسین منزوی"
برگرفته از وبلاگ:
چشمت ستاره اش را
چندان چراغ وسوسه خواهد کرد
تا من به آفتاب بگویم: نه!
بانوی رنگ های شکوفان!
رنگین کمان!
پل بسته ای که عشق
آفاق را به هم بردوزد
آفاق را به رنگ تو می بینم
و چشم هایت آن سوی مه
همچون چراغ های دریایی می سوزد.
"حسین منزوی"
...
تو را چه بنامم؟
تا دریچه را
رو به باغی بگشاید
که صدای پرپر شدنش
به زمزمه های تو
در عصرهای دلتنگی می ماند
نامت، رازی است
که سنگ را به نسیم و
نسیم را به توفان
بدل میکند
و آتش
در گلستانِ ابراهیم میافکند
مرا زهرهی آن نیست
که نامت را به زبان آرم
در تو مینگرم و میمیرم.
"حسین منزوی"
سنتوری زیر پا می گذارم
تا برای تو از رف پایین آرم
قدیمی ترین ترانه ای را که
گلوی انسانی خوانده است.
نخستین شاعر
نخستین آهش را برای تو کشید
و انسانی غارنشین
نخستین گل را به دیوار
با شرم گونه های تو تصویر کرد
از عشق زاده شدی
در خویش قد کشیدی
با مرگ بالیدی
میان مثلث ایستاده ای
در نقطه ی تلاقی خطوطی
که از زوایای حقیقت
به هم رسیده اند
...
"حسین منزوی"
بادی که از شمال غربی می آید
و بوی شانه های تو را دارد
دیوار های سیمانی را ویران می کند
آنگاه با گردبادی از نام هایت می چرخم
و چرخ چرخ چرخزنان
با شوق و با غبار
و با امید و شب می آمیزم
و در هوای تو
از خاک و خار
کنده می شوم
نامت
این بار
آبی تر و زلال ترین نام
در بین نام های جهان است
این بار
ای یار
نام تو آسمان است.
"حسین منزوی"
برگرفته از وبلاگ:
------------------------------------------------
پیشنهاد موزیک:
دانلود آهنگ جدید علی اصحابی به نام حس بیرحم
بی هیچ نام می آیی
اما تمام نام های جهان با توست
وقت غروب نامت دلتنگی ست
وقتی شبانه چون روحی عریان می آیی
نام تو وسوسه است
زیر درخت سیب
نامت حوا ست
و چون به ناگزیر
با اولین نفس که سحر می زند،
می گریزی
نام گریزناکت رویاست.
"حسین منزوی"
دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست
آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست
در من طلوع آبی آن چشم روشن
یاد آور صبح خیال انگیز دریاست
گل کرده باغی از ستاره در نگاهت
آنک چراغانی که در چشم تو برپاست
بیهوده می کوشی که راز عاشقی را
از من بپوشانی که در چشم تو پیداست
ما هر دُوان خاموش خاموشیم، اما
چشمان ما را در خموشی گفتگوهاست
دیروزمان را با غروری پوچ کشتیم
امروز هم زانسان، ولی آینده ماراست
دور از نوازشهای دست مهربانت
دستان من در انزوای خویش تنهاست
بگذار دستت را در دستم گذارم
بی هیچ پروایی که دست عشق با ماست
"حسین منزوی"