کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

شبیهِ ساحل

شبیهِ ساحل،

آغوش باز کن،

تا خیالِ دریا بودن کنم!

خدایم باش تا با شعر عبادت ‌شوی!

مجنون بخوان مرا تا قاب بگیرم صدایت را‌!

حالا دیگر از سینه ی دیوار هم

نجوایِ دوستت دارم ‌می آید!

بیشتر دیوانگی کنم...

با من، ما می شوی؟

 

"حامد نیازی"

 

دست هایم چقدر می آیند به رنگِ تنت

دستهایم،

چقدر به دو طرفِ صورتت می آیند

وقتی عاشقانه تماشایم ‌می‌کنی؛

دستهایم،

چقدر به دست هات می آیند!

به دکمه های پیراهنت!

به قوسِ قَزحِ اندامت!

به این دوستت دارم ها که‌ دانه دانه

روی لبهات می‌کارم!

دست هایم چقدر می آیند به رنگِ تنت

وقتِ عشق بازی!

دست هایم‌ چقدر ‌می‌آیند به من!

وقتی تو را هر لحظه با ذوق

به چشم‌هایم نشان می دهم‌!

دست هایم را دوست دارم...

پرند از تو!

 

"حامد نیازی"

 

http://hamedniyazi.vcp.ir


بگذار دست هایت صورتم را ببوسند

بگذار دست هایت صورتم را ببوسند و

روی چشم هایم خوابشان ببرد!

بگذار صدایت بزنم،

عزیزم؛

عمرم؛

جانم؛

و به عشقم که رسیدم،

لبخند بزنی و با شیطنت بروی توی لباسم قایم شوی!

بگذار از ترس پیدا نکردنت بغض کنم و ببارم!

تا خدایی که بلد نیست بازی مان را 

به خاطر من ساعت ها دنبالت بگردد!

بگذار سر به سرش بگذاریم و بخندیم؛

تا با مهربانی از خوشی مان ذوق کند

بگذار عاشق باشیم،

دیوانگی کنیم!

خدا عاشق های دیوانه را خیلی دوست دارد!


"حامد نیازی"


سفر

از سفر

برای من یک میز کوچک،

کمی آغوش نرسیده و

مقداری بوسه ی نشکفته سوغات بیاور

و من از حالا تا روزی که برگردی

مدام می نویسمت؛

جوهر قلمم که تمام شد

وقتی مات نشستم و در پیچ و تاب اندامت غلت زدم!

برس

قلمم و بگیر و پرتاب کن پیش حواسم!

با ناز روی میز دراز بکش و بگو

حالا هنرت را نشان بده

بگو بوسه را چطور می نویسند!


"حامد نیازی"

(نامه های سوخته)


تا تو بیایی ...

تا بیایی،

با کتاب هایی که 

پیش چشمشان عشق بازی کرده ایم،

گپ میزنم!

تا از تو می گویند جلوی دهانشان را می گیرم!

تا تو بیایی،

روزهای لعنتی و مزاحم را

مثل لباس هات وقت عشق بازی،

یکی یکی پرتاب میکنم به هیچ جا!

تا بیایی،

چقدر کار دارم،

چقدر شعر برای نوشیدن!

چقدر تو برای بوسیدن!

تا تو بیایی دیگر عاشق شده ام!

قول...


"حامد نیازی"


چرا نمی گویی دوستت دارم؟

خواب می دود برای نشستن در چشمانت،

من غصه می خورم!

کلمات می رقصند وقتی طعم لبهایت را می چشند،

من غصه می خورم!

دکمه ها به خط می شوند برای در آغوش کشیدن تنت،

من غصه می خورم!

کفش ها برای تو جفتند!

بهار برای تو زیباست!

"شعر برای تو نازل می شود"

و من...

غصه می خورم که چرا نمی گویی...

لباس کم می پوشی وقتی شعر بارید من در آغوشت بگیرم!

چرا نمی گویی...

دستم چقدر به دور کمرت می آید!

جای لبهام روی پیشانی ت خالی ست!

چرا نمی گویی غصه نخور دوستت دارم؟

نمی گویی و من...

غصه می خورم!


"حامد نیازی"


صورتش پر است از بوسه...

داشتم کف دستهایم را روی تخت می کشیدم

گفت چکار می کنی؟!

گفتم یک بوسه ی داغ دیشب همین ساعتها از رو لب هایمان سر خورد و افتاد همین جاها!

دنبالش می گردم

با مهربانی و شیطنت نگاهم کرد و گفت صبح پیدایش کردم، اینجاست، بیا برش دار!

چشم هایش را بست، عطر موهایش را

به اتاق پاشید و یک نرگس کوچک روی لبهایش کاشت!

چشمهایم از شیطنت برق زد وقتی دیدم همه جای

صورتش پر است از بوسه...

با لبخند گفت باااااز چکار می کنی؟

گفتم خب دنبال همان دیشبی می گردم

مجبورم همه را بچشم تا همان پیدا شود!

او که خندید

دنیا خندید

عشق خندید

خدا هم خندید و من...

مثل باران یک ریز بوسیدمش!


"حامد نیازی"


چقدر زیبایی ...

چقدر زیبایی وقتی مرا متهم می کنی

که دوستت ندارم!

چقدر این وقت ها عاشقت هستم!

وای که چقدر عزیز می شوی در دلم،

وقتی می گویی:

اگر دوستت دارم ثابت کنم!

خب...

تنها یک راه بلدم؛

بوسه!

می شود همین حالا بخواهی ثابت کنم!؟


"حامد نیازی"


تو را خواستن چشم می خواهد

تو را خواستن

چشم می خواهد، دارم

لب می خواهد، دارم

دست می خواهد، دارم

پا هم می خواهد، که دارم!

تو را خواستن

بوسیدن می خواهد، بلدم!

آغوش گرفتن می خواهد، بلدم!

عاشقی هم می خواهد، که بلدم!

خودت نگاهم کن

که نخواستنت

شجاعت خواست، نداشتم

منطق خواست، نداشتم

عقل هم خواست، که نداشتم!

دارو ندارم به هم ریخته

چه دارم؟ چه ندارم؟

کاش از خواب بیدار شوی

بیایی و ببینی میان این برگه ها

وسط حساب کتاب ها درحال گم شدنم؛

بی هوا ببوسی ام و بگویی دار و ندارت منم!

بگو...

حساب و کتاب فقط حساب کتاب بوسه هایمان!

باقی اش را شعر کن!


"حامد نیازی"


ممنوعه ترینم ...

بیا،

بمان؛

دوستم نداشتی هم خیالی نیست!

من به اندازه ی جفتمان دوستت دارم

من به اندازه ای که

ابر باران را

دریا موج را

موهات انگشتانم را

پیراهنت تنم را دوست دارد، دوستت دارم!

من تو را قدر همان لحظه که نباید، دوست دارم!!

ممنوعه ترینم؛

باش و حظ کن که،

خدا هر روز معجزه هایش را روی من تمرین می کند!

برای چشمهایت خلقم می کند و برای نفس هایت می میراند!

راستی ممنوعه ترینم...

دوستت دارم!


"حامد نیازی"

(نامه های سوخته)


از من چه خبر؟

از من چه خبر؟

آن من که مدتهاست در تو گم است

آن من که نفس می کشی، هوا برش می دارد

پلک می زنی، ذوق می کند

و می خندی، عاشقت می شود!

چه خبر از من؟

آن من که از تو دل نمی کند

آن من که با دنیا می جنگد

یک تار مو از تو کم نشود!

آن من که آنقدر عاشق است،

از آغوشت بیرون نمی آید!

دوست داشتنی جانم...

اگر دیر کردم برای من شعر بخوان،

دوستش داشته باش،

ببوس و نوازشش کن،

دلخوشی من تویی!

من تو را خیلی دوست دارد

که ماند و ...

با من نیامد!


"حامد نیازی"


به من توجه کن

به من توجه کن

من که دلم در عطر موهایت گم شده

من که به هزار بهانه صدایت زدم و

همه را "تو" دیدم؛

به من توجه کن

من که نشانی ات را از باران و

سراغت را از مهتاب گرفتم!

من که رویایت را در چشم نسیم دیدم...

به من توجه کن

من که گیج عطر و

مست حضور توام!

من که بی تو کمی خرابتر از خرابم!

به من بیش از این ها توجه کن

ساده است...

یعنی دوستم داشته باش!

با شما بودم، 

به من توجه کن!


"حامد نیازی"

(نامه های سوخته)


با لبخند به آغوشم بیا

تو که نمی دانی؛

از آن دهان

با آن لب ها

هر چه بگویی زیباست

هر چه بگویی شنیدنی ست

حتی در سکوت!

تو که نمی دانی؛

از این دهان

با این لب ها

هر چه بگویم دوستت دارم است

هر چه بگویم با من بمان است

حتی میان بوسه!

چشم هایت را ببند و... 

با لبخند به آغوشم بیا،

تو که نمی دانی؛

دلم چقدر گفتگوی عاشقانه می خواهد!


"حامد نیازی"


احساسم به تو را چه بنامم؟

احساسم به تو را چه بنامم؟

دوست داشتن؟

عشق؟

نیاز؟

یا...

نمیدانم!

نمیدانم!

وقتی مجال معنا نمی دهد عطر تنت،

با چشمهایت به لبهام بیاموز کلمات را!

بگو حسی که دارم نامش چیست؟

بگذار چیزی بگویم 

که هیچ زنی نشنیده باشد!

گونه ای ابراز کنم که

در کلام هیچ مردی نگنجد!

پس...

چشم هایت را ببند تا پلک هایت را ببوسم و آرام بگویم...

به تو حس یک شعر را دارم به شاعرش!

حالا مرا با انگشتانت بنویس،

با لبهات بخوان و با چشمانت از بر کن!

من شعر توام!


"حامد نیازی"


چطور آن همه شب بین موهایت جا دادی؟

چطور آن همه شب بین موهایت جا دادی؟

چگونه یک سبد بهار در چشم هایت کاشتی؟

چطور این همه عشق روی لبهایت جا شد؟

آه...

چگونه بغل بغل رویا در آغوش داری؟

چطور رنگین کمان به گردنت آویخته ای؟

چطور دریا دریا دوستت دارم پشت پلک هایت هست و

خروار خروار بوسه در دهانت!

چگونه است که اینگونه است حسم به تو؟

مگر اینکه...

تو عشق نباشی!


"حامد نیازی"


بپرس چند تا دوستم داری

بپرس چند تا دوستم داری تا مثل بچه ها

انگشت هایم را نگاه کنم،

یکی؟ دو تا؟

چشم هایت که برق زد

با ترس سه تا انگشت را نگاه می کنم!

لبخند که زدی

انگشت هایم را توی هم، هم می زنم و

می گویم چشم هایت را ببند

و از وسط این ها خودت بردار

هر چه برداشتی همانقدر دوستت دارم

دستت را که توی انگشتهایم فرو کردی

انگشتهایمان هم را در آغوش خواهند کشید!

و نوک بینی هایمان هم را می بوسند!

چشمهایت را باز می کنی و می گویم

دوستت دارم آنقدر که

گاهی یادم می رود اسم این حس چیست؟

با تعجب بگو خب، آن وقت چکار می کنی؟

می گویم هیچ؛ تو را زندگی میکنم!

به همین شیرینی، به همین سادگی!


"حامد نیازی"

(نامه های سوخته)


این بار را تو بخند!

از تو می گفتم

عطر گل، دنیا را می گرفت

پروانه ها دورم می گشتند!

خدا می خندید!

از تو می گفتم

عطر خاک باران خورده

زمین را مسخ می کرد

چتر ها دست آسمان را می بوسیدند

خدا می خندید!

از تو می گفتم

عطر شراب راه می افتاد

کودکان تلو تلو می خوردند!

خدا می خندید!

از تو می گویم!

که خدا جان خوب بداند...

برای من،

تو...

خدای زیباتر

مهربان تر

خوش عطر تر

و خواستنی تری هستی!

این بار را تو بخند!


"حامد نیازی"

(نامه های سوخته)


آبی چشمهایت

آنقدر زیبایی

که شاعرها به احترامت

کلاه از سر بر می دارند!

و روی پیشانی شعرهای شان

عرق شرم می نشیند!

در این هیاهو

این منم

که با بلند ترین عاشقانه ی دنیا

سال هاست دورت می گردم

با یک دوستت دارم دریایی!

به رنگ چشمهایت

آبی تر از آبی!


"حامد نیازی"


سخت نیست

سخت نیست

اصلا سخت نیست از روی شانه ام

تاب بخوری روی دستم

توی چشمهایم زل بزنی و

بگویی حواست هست امروز جمعه است؟!

سخت نیست

بگویم مگر حواس گذاشته ای؟

سخت نیست چنان ببوسمت

که جمعه در تقویم از خجالت سرخ شود گونه اش!

سخت نیست...

جمعه ها صدایت کنم و بگویم من رفتم!

بگویی کجا؟

بگویم قربان عطر تنت!!

سخت نیست من و تو این طور جان جمعه را بگیریم؛

قبل از اینکه بفهمد غصه را چطور توی دلهایمان جا کند!

سخت نیست

فقط دستت را به من بده!

راستی...

من رفتم!

 

"حامد نیازی"

 

(نامه های سوخته)


نامه های سوخته 2

چشم هایم را که بستم

عطر بهشت مرا برد به ...

جایی که گناه متولد نمی شد!

پر از بوسه و نگاه های عاشقانه

جایی که هرم یک نفس تنم را تب دار می کرد

لبالب از ستاره، رنگین کمان و باران!

جایی که باید گم شد به امید پیدا نشدن

خنکای نسیم که پلکهایم را بوسید

و چشم هایم را باز کرد

دیدم بهشت تویی

که در آغوشم گرفته ای بخوابم!

رو به نماز شکر ایستادم

قنوتم که عطر تنت را به خدا پیشکش کرد

کسی با صدای تو آرام در گوشم گفت:

خوب خوابیدی عشق من؟!

 

"حامد نیازى"

(نامه های سوخته)