کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

گر بت رخ توست بت‌پرستی خوش‌تر

گر بت رخ توست بت‌پرستی خوش‌تر

ور باده ز جام توست مستی خوش‌تر

در هستی عشق تو از آن نیست شوم

کین نیستی از هزار هستی خوشتر

 "مهستی گنجوی"

---------------------------

درباره شاعر: مهستی گنجوی (با تلفظ مَه ‌سَتی یا مِه ‌سِتیِ) با نام اصلی منیژه، شاعر فارسی‌سرای که در سده پنجم و ششم هجری قمری می‌زیسته‌ است. مه‌ستی متشکل از دو واژهٔ «مَه» (ماه) و «سِتی» (خانم) برابر با واژه «ماه‌بانو» است. مهستی پس از خیام، برجسته‌ترین رباعی‌سرای ایران به‌شمار می‌آید و او را پایه‌گذار مکتب شهرآشوب در قالب رباعی می‌دانند.

صبح باور عشق است

صبح

باور عشق است

در لبخند آسمانی تو

وقتی

چشم هایت را باز می کنی

و عطر نگاهت را

بر خورشید می پاشی

تا غزل غزل

روشنی بسراید.

 

"بهنام محبی فر"

زندگی بی غمِ دل دیدن داشت

زندگی بی غمِ دل دیدن داشت

شادی و خوبی و خندیدن داشت


لبِ من بر لبِ پیمانه بسوخت

ناگریز از تو و بوسیدن داشت


چشمِ بیمارِ من از دوری تو

همه شب حاجتِ باریدن داشت


حالِ این عاشقِ پیمانه پرست

تو نپرسیدی و پرسیدن داشت


عاشقِ گوشه ی لب های تو یار

هر که بود عشوه ی بوسیدن داشت


گرچه پرپر شدم از عشق ولی

عاشقی ارزشِ ترسیدن داشت


گُل خجالت مَکِش از رشدو بدان

خار هم همّتِ روییدن داشت


زِ چه باز آمدی از بسترِ من

بلبلی کنجِ قفس دیدن داشت؟


"محمدرضا یعقوبی سورکی" (هویدا(



برگرفته از وبلاگ شاعر: کوله بار تنهایی


وقتی که نیستی

چقدر سرد است

وقتی که نیستی و می خواهمت ....

 

"فریبا عرب نیا"

رویای پرنده

پرواز هم دیگر رویای این پرنده نبود

دانه دانه پرهایش را چید

تا بر این بالش خواب دیگری ببیند!

 

"گروس عبدالملکیان"

پیراهن بلند بهار

وقتی درخت

در راستای معنی و میلاد

بر شاخه های لخت

پیراهن بلند بهاری دوخت

با اشتیاق رفتم به میهمانی آئینه

اما دریغ

چشمم چه تلخ تلخ، پاییز را دوباره تماشا کرد

و دیگر جوان نمی شوم

نه به وعده ی عشق و نه به وعده ی چشمان تو

و دیگر به شوق نمی آیم

نه در بازی باد و نه در رقص گیسوان تو.

چه نامرادی تلخی

و دریغا ، چه تلخ تلخ فرو می ریزم

با سنگینی این غربت عمیق

در سرزمین اجدادی خویش

و دریغا، چه عطشناک و پریشان پیر می شوم

در بارش این گستره ی تشویش

در خانه ی خورشید ها و خاطره ها

دریغا بر من، چگونه فراموش می شود؟

سبد ها و سفره هایی که سالهاست

نه سیب را می شناسند و نه مهربانی را

و دریغا بر من، چه لال و بی برگ و بال پیر می شوم

در این سوی دیوارهایی که از من دزدیده اند سیب را 

و جان مایه ی سرود های جوانی را

و دیگر جوان نمی شوم

نه به وعده ی این بهاری که آمده است

و نه به وعده ی آن شکوفه های یخ زده!


"محمدرضا عبدالملکیان"


دوست داشتن

دوست داشتن
فقط گفتن "دوستت دارم" نیست
بگذار دوست داشتنت
مثل نشانی خانه ای باشد
که نه از کوچه اش معلوم است
نه از رنگ درش
و نه از پلاکش
و فقط  آن را
از عطر گل های باغچه اش میشناسی.

"محسن حسینخانی"

 

از کتاب جدید "باران بعد رفتنت بند نمی آید" / چاپ اول، زمستان 1394

 

 

 

+ برای سفارش کتاب، به صورت پست رایگان به سراسر کشور با شماره

09189230017 (رضا مرادی - نشر فحوا) تماس حاصل فرمایید.


به شب سلام


به شب سلام

که بی تو

رفیق راه من است...


"حسین منزوی"


(شعر کامل در ادامه مطلب)

  ادامه مطلب ...

منطق و احساس

ﻫﯿﭽﯽ ﺳﺨﺖ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯽ،

ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺗﺖ ﺩﺍﺭﻥ ﺧﻔﻪ ﺍﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻦ!

 

"ﺩﺍﺳﺘﺎﯾﻔﺴﮑﯽ"


نشست و مثل روشنی من بود

نشست و مثل روشنی من بود
هنوز دایره آب وسعتش می داد
هنوز رحل صداقت تلاوتش می کرد
هنوز معنا داشت
هنوز فرصت یک پل ادامه اش می داد
چقدر چشم تماشا داشت
نگاه روشن او زبان عاطفه را به شهر می آموخت
و روبه روی دلم ماند!
چقدر آیینه آمد
چقدر ناگهان
و هیچ پای گریزی مرا نمی دزدید
چقدر آیینه تاریک است
چقدر گم شده بودم
چقدر بی حاصل
چقدر باور باران مرا نباریده است
چقدر دور شده ام از اشاره خورشید
چقدر وسعت یک خانه کوچکم کرده است؛


من از کدام جهت رو به نیستی رفته ام!

کجا تمام شدم از عبور نیلوفر!
کجا شکفتن دل آخرین نفس را زد؟!
چراغ در کف من بود
چگونه سرعت ماشین مرا ز من دزدید!
چگونه هیچ نگفتم!
چگونه تن دادم
چقدر شیوه خواهش مچاله ام کرده است!
چقدر فاصله دارم من از شکوه درخت
و رد پای من از سمت باغ پیدا نیست
و چشم های من از اضطراب گنجشکان چقدر فاصله دارد
چقدر بیگانه است؛
همیشه عاطفه می ترسید
چقدر سفره تزویر رنگ در رنگ است
چگونه دل بستم
چگونه هیچ نگفتم
چگونه پیوستم...
و اهل آبادی هنوز سفره شان ساده است
و اهل آبادی همیشه مثل درختند
به غیر سبز نمی گویند
مدام می بخشند
و اهل آبادی هنوز می دانند چقدر بذر کبوتر هست؛
چگونه باید کاشت

چه سوگواری تلخی
چقدر خالی ام از سبز!
پرنده با من نیست
چقدر خالی ام از امتداد زیبایی
چقدر خالی ام از درد اهل آبادی
چراغ در کف من بود
چگونه روشنی راه را نفهمیدم!
چقدر گم شده ام
چقدر دور شده ام از غرابت دریا
چقدر سوخته در من گیاه نام کسی که مثل روشنی من بود
و رود حنجره اش را به کوچه ها می برد و از تولد شبنم مرا خبر می کرد
کسی که مثل پدر همنشین مزرعه بود
ستاره می پاشید؛ سپیده بر می داشت
و چشم های نجیبش پر از طراوت بود
مجال سبز صنوبر مرا ز خاطر برد
پدر کجاست که باران دوباره برگردد؟
چقدر سوخته در من عبور چلچله ها
چقدر فاصله سنگین است
چقدر اهل طراوت مرا نمی خواهند.

چراغ در کف من بود
چگونه باخته ام ارغوان و آیینه را
چقدر پشت دلم خالی‌ست...
نشست و روبه روی دلم راز گل ورق می خورد
چقدر فاصله دارم
چقدر تاریکم و روبه روی دلم بیکرانِ روشن دشت...!

" محمدرضا عبدالملکیان"
------------------------------------------------
 

+ دانلود دکلمه این شعر با صدای خانم "آ.رها"

 

چه جمع عاشقانه ای

چه جمع عاشقانه ای ست

هر شب!

حضور من و خیالت

در کنار آتشی که در درونم به پاست.

 

"بهزاد حیدری"


گر تو را خاطر ما نیست

گر تو را خاطر ما نیست خیالت بفرست

تا شبی محرم اسرار نهانم باشد.

 

"سعدى"


گفتی غزل بگو

گفتی غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟

پر می‌زند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟

گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟

تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگ‌های سبزِِ سرآغاز سال کو؟

رفتیم و پرسش دل ما بی‌جواب ماند
حال سؤال و حوصله‌‌ی قیل و قال کو؟

 

"قیصر امین پور"

ایستگاه قطار سانتا ایرنه

خاطرم سرشار باد

از یاد خیابانی خاکی با دیوارهای کوتاه

و سواری بالا بلند

که سپیده را از خود سرشار می‌کند

با شنلی ژنده و بلند

در یکی از روزهای ملالت‌بار

در روزی بی‌تاریخ.

 

خاطرم سرشار باد

از یاد مادرم که به صبح می‌نگرد

در ایستگاه قطار سانتا ایرِنه

بی خبر از آنکه قرار است

نام خانوادگی اش بورخِس شود.

خاطرم سرشار باد

از یاد جنگیدن در نبرد سِپدا

و نظاره اسنانیسلاو دلکامپو

آنگاه که با شادمانی دلاورانه اش

نخستین گلوله را بر تن خویش خوشامد می گفت.

 

خاطرم سرشار باد

از یاد پدرم که همه شب

پیش از سفری به درون رویا

دروازه باغی پنهان را می گشود

و واپسین بار که آن دروازه را گشود

چهاردهم فوریه سال 38 بود.

 

خاطرم سرشار باد از یاد سفاین اَنگیست

که از کناره دینامارکا لنگر بر می گرفتند

برای یافتن جزیره ای که آن زمان انگلستان نبود.

 

خاطرم سرشار باد

از یاد آنچه داشتم و از دست دادم

پرده‌ نقاشی زرینی از تِرنر

به وسعت موسیقی.

 

خاطرم سرشار باد

از یاد آنکه نظاره گر سقراط باشم

که به عصر شوکران، آن زمان که مرگِ آبی

از نوک پاهای سرد شده اش آغاز کرده بود

آرام به غور مسائل جادویی پرداخت

و منطق را جایگزین اسطوره ساخت.

 

خاطرم سرشار باد

از یاد آن زمان که به من بگویی دوستم داری

و من شادمانه و دگرگون

تا سپیده دم خواب در چشم نیاورم.

 

"خورخه لوئیس بورخس"

(ترجمه حسن تهرانی)

 ------------------------------------------------------------

+ دانلود دکلمه این شعر با صدای علی گودرزی طائمه

برگرفته از آلبوم صوتی "ایستگاه قطار سانتا ایرنه" / سال انتشار: 1393

 ++ تا جایی که در گوگل سرچ کردم، متن کامل این شعر برای اولین بار در اینجا منتشر می شود. تقدیم به شما خوبان

+++ با سپاس از خانم "مریم نوربخش" عزیز برای ارسال این دکلمه زیبا.

گفتم دل و دین بر سر کارت کردم

گفتم دل و دین بر سر کارت کردم

هر چیز که داشتم نثارت کردم

گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی

آن من بودم که بیقرارت کردم.

 

"مولانا"

(رباعی شماره 1293)

خالی از من

اگر فقط چشم هایت آبی بود
آواز دریا
در رودخانه ی چشم هایم شنیدنی بود،
اگر و فقط اگر
اتاقم درخت اناری داشت
به فصل چیدن
جای دست هایت

بر دیوارها پنجره می رویید
...
کلمه اگر بودم
لابد
در دست های تو شعر می شدم
حتی اگر چشم هایم آبی نبود.

 

"لیلا رنجبران"


رویا

تو می توانی
از عکس پس بگیری
لبخندم را
می توانی الفبا را بتکانی
شعر بسرایی
ترانه بخوانی
و برای تمام زخم های دهان بسته ساز دهنی بزنی

تو می توانی
از پله ها بالا بروی
گل های آفتابگردان را
تماشا کنی،
برای پرنده ها نان خشک بریزی

اما نمی توانی
رویای زنی که با درخت آواز خوانده،
با پرنده ریشه زده،
و در دریا غرق شده را پس بگیری...

 

"لیلا رنجبران"

 

برگرفته از وبلاگ شاعر:

این واژه ها عطر پرنده می دهد


 

عطر تو

عطر توست در هوا...

می‌آیی

یا رفته‌ای؟؟؟

 

"علیرضا روشن"

چو سلام تو شنیدم ...

چو سلام تو شنیدم ز سلامتی بریدم

صنما هزار آتش تو در آن سلام داری

 

"مولانا"

(بخشی از غزل 2858)


عدل!

تو را نه عاشقانه

نه عاقلانه

و نه حتی عاجزانه؛

که تو را عادلانه

در آغوش می کشم...

عدل مگر نه آن است که

هر چیز سر جای خودش باشد؟

 

"سیمین بهبهانی"