کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

هوا چنان سرد است - عمران صلاحی

هوا چنان سرد است

که سرما را حس نمی‌کنم

و زخم چنان گرم

که درد را

کنارت می‌نشینم

دستم را گرم می‌کنم

و خاکستر می‌ریزم

بر زخمم.

"عمران صلاحی"

می خواهم تو را - عمران صلاحی

مست می خواهم تو را من مست می خواهم تو را

از قدح سرشارتر، در دست می خواهم تو را

 با حریفان روشن و با دوست ابر آلوده ای

آسمانا! آبی و یکدست می خواهم تو را

 من نمی خواهم تو باشی همنشین خار و خس

من برون از آنچه اینجا هست می خواهم تو را

 مثل آن شبنم که نورانی شد و پرپرزنان

رفت و با خورشیدها پیوست می خواهم تو را

 مثل آن پیچک که در طوفان جنگل های زرد

خویش را بر شاخ سبزی بست می خواهم تو را

 مثل آن چشمه که با اندیشه ی دریا شدن

ناگهان از خاک بیرون جست می خواهم تو را

 نیستم قانع به این دیدارهای بیش و کم

قصه را کوته کنم، دربست می خواهم تو را!

 "عمران صلاحی"

تهران، 64.05.02

از کتاب: پشت دریچه جهان / انتشارات نیلوفر

عمران صلاحی (۱۳۲۵ - ۱۳۸۵) متولد امیریه تهران. 

به هوا نیازمندم

به هوا نیازمندم

به کمی هوای تازه

به کمی درخت و قدری گل و سبزه و تماشا

به پلی که می رساند یخ و شعله را به مقصد

به کمی قدم زدن کنار این دل

و به قایقی که واکرده طناب و رفته رقصان

به کرانه های آبی

به کمی غزال وحشی

به شما نیاز مندم.

 

"عمران صلاحی"

تهران – 85.01.14

 

از کتاب: پشت دریچه‌ی جهان



به آفتاب سلام

به آفتاب سلام

که باز می شود آهسته بر دریچه صبح

به شیر آب سلام

که چکه چکه سخن می گوید

و حوض می شنود

به التهاب سلام

که صبح زود مرا مست می کند

به بوی تازه نان...

 

"عمران صلاحی"

تهران – 85.01.05

 

از کتاب: پشت دریچه‌ی جهان


یاد تو

در قایق سرگشته‌ی این ماه هلالی

من هستم و یاد تو و دریای خیالی

این گوشه همان گوشه و این میز همان میز

جای لب تو مانده بر این ساغر خالی.

 

"عمران صلاحی"

تهران – 84.02.23

 

از کتاب: پشت دریچه‌ی جهان


دماوند

ای دماوندِ پس از باران من

ای رسیده تا لب ایوان من

 

ای تکانده برف را از شانه ات

باز بیرون آمدی از خانه ات

 

آمدی با آن کلاه برف خود

آمدی با شال آه ژرف خود

 

شیر صبح و نان خورشیدت به دست

گام های گرم تو یخ را شکست

 

ای عموی پیر من حرفی بزن

بر سکوت شیشه ها برفی بزن

 

ای نهان در هاله‌ی افسانه ها

شعله هایت در اجاق خانه ها

 

باز هم از نور و از آتش بگو

بازهم افسانه از آرش بگو


تیر آرش راه می پوید هنوز

در مسیرش می دمد گل‌های روز


چشم آرش چون هوا بارانی است

تیر او در اوج سرگردانی است

 

باز آرش همچو روحی شعله ور

می سپارد راه در این بوم و بر

 

جان آرش باز هم پر می زند

گوش کن، دارد یکی در می زند

می رسد از راه ابری تیره فام

روی لب ها حرف هایی ناتمام

 

میهمان حس می کند ناخوانده است

پشت در آهی از او جا مانده است.

 

"عمران صلاحی"

تهران – 83.09.21

 

از کتاب: پشت دریچه‌ی جهان


خاطره

می میرم ازین عشق و کسی را خبری نیست

 گسترده شد آفاق و مرا بال و پری نیست

 

 می خندم و از خنده ام آویخته صد اشک

 می گریم و از اشک به چشمم اثری نیست

 

 من مانده ام و خاطره ای دور که جز آن

 در کوی مه آلود دلم رهگذری نیست

 

 یک لحظه نشد با تو به خلوت بنشینم

 یک بار نشد روی تو را سیر ببینم

 

 با یک سبد آغوش به باغ تو رسیدم

 اما نشد "از باغ تو یک میوه بچینم "*

 

 ای کاش در آن لحظه که سر می روم از خویش

 در زلف تو پیچد نفس بازپسینم

 

"عمران صلاحی"

 

از کتاب: پشت دریچه جهان / انتشارات نیلوفر

 

* گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود. (حافظ)


تو بودی

تو بودی که آواز را چیدی از پشت مه

تو بودی که گفتی چمن می دود

تو گفتی که از نقطه چین ها اگر بگذری

به اَسرار خواهی رسید

تو را نام بردم

و ظاهر شدی

تو از شعله‌ی گیسوانت

رسیدی به من

من از نام تو

رسیدم به آن شهر پیچیده در گردباد

تو گفتی سلام

گل و سنگ برخاستند.

 

"عمران صلاحی"

 

از کتاب: پشت دریچه ی جهان

صدایت را جرعه-جرعه می نوشم

...

صدایت را جرعه-جرعه می نوشم

مستانه سبز می شوم و شاخ و برگ می دهم

جوانه ها دهان می گشایند

و نام تو را می خوانند

چه لبان شناوری داری

در آب های صدا

چشمانم را می بندم

و تن به صدایت می سپارم

نام کوچکم

در صدایت شکفته می شود

تمام آبشاران را واداشته ای

با هیاهو بریزند

تا صدایم به گوشت نرسد

تمام جنگل ها را واداشته ای

برگ هاشان را به صدا درآورند

تا صدای مرا نشنوی

تمام پرندگان را

به آواز خواندن واداشته ای

تا صدای من گم شود

مدام حرف میزنی

تا من حرفی نزنم!

می ترسم در حسرت تو بمیرم!

و تابوتم بر نیل روان باشد

و امواج نیلگون

مرثیه خوان ناکامی من باشند

نمی خواهم افسانه سرایان

دلشان بسوزد

و روزی مرا

در افسانه ها به تو برسانند...

 

"عمران صلاحی"

 

گزیده ای از شعر بلند "غزل های فراق یوسف"

از کتاب: پشت دریچه جهان


نامه

سالهاست
که از جزیره ی متروک
نامه ای را در بطری

روانه ی آبهای عالم کرده ام..


اگر کسی عاشق باشد
می تواند کلماتم را بخواند
به هر زبانی
در هر سرزمینی..

گاهی فکر می کنم
کسی می آید
و با همان شیشه

برایم شراب می آورد ..

"عمران صلاحی"


سر می رود گل از سبد...

سر می رود

گل از سبد

عطر از گل

باد از عطر

چنان که تصویر از آیینه

و زیبایی تو

از چشم من.

 

از: عمران صلاحی


--------------------------------------------------------------

 


+ تولدت مبارک لیلا ی عزیز

نامت را بر زبان می آورم

نامت را بر زبان می آورم

دریا بر من گسترده تر می شود

دریایی که ادامه ی گیسوان توست

کلامت را سرمه چشم می کنم

آفتاب و ماه و ستارگان را

در آب ها می بینم

می خوانمت

موجی بلند به ساحل می دود و دست می گشاید

صدفی پلک می زند

و تو در گیسوانت می تابی

 

"عمران صلاحی"



درباره شاعر:

عمران صلاحی (دهم اسفند ۱۳۲۵ - ۱۱ مهر ماه ۱۳۸۵) متولد امیریه تهران، شاعر، نویسنده، مترجم و طنزپرداز ایرانی بود.