کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

مرا از همین فاصله‌ دوست بدار - شیما سبحانی

مرا از همین فاصله‌ دوست بدار
تا به امکان پرنده شدن نزدیک شوم
به تخیل دیدار
به تصور آشنای دیوانگی
کنون که ناگزیرِ فاصله‌ایم
و اگر نبودیم شاید روزی بیدار می‌شدیم
و از اسارت این عشق می‌مردیم
من به آرزوهای نرسیده مومنم
مرا از همین فاصله دوست بدار
کنون که ناگزیرِ فاصله‌ایم

"شیما سبحانی"

بگو چگونه بمیرمت

بگو چگونه بمیرمت

که اینگونه در من نفس می کشی

بگو چگونه وابسته ی بودنت نباشم

که اینگونه زندگی ام را با من قدم می زنی

و خنده ات را بیخ گوشم جا می گذاری

بگو چگونه در تو حبس نباشم

که اینگونه در من جاری هستی

تو بگو چگونه ترسِ از دست دادنت را نداشته باشم

که اینگونه با تو حالم خوب است.

 

"شیما سبحانی"

 

برگرفته از کانال:

@baran_e_del

اگر توانِ ماندنت نیست ...

اگر توانِ ماندنت نیست

کسی را در آغوش نگیر

که سکوت می کند

تا صدای نفس هایت را بشنود...

کسی را در آغوش نگیر

که زود در تو محو می شود

که زود عادت می کند...

کسی را در آغوش نگیر

که از عشق رنجیده

و پناه می خواهد...

هرگز شبی بارانی

پرنده را پناه نده

که در تو حبس می شود

که آسمان را فراموش می کند.

 

"شیما سبحانی"


عاشقت شدم که ...

عاشقت شدم که وقتی پاییز شد

و هر کسی رفت توی لاک خودش

کسی باشد که هوای این بی قراری ام را داشته باشد

عاشقت شدم که صبح های ابری بهانه ی لبخند باشی

که صدایت طعنه بزند به خش خش برگ ها

عاشقت شدم که شعرهایم مخاطب خاص داشته باشند

و آدم ها من و تو را با هم ورق بزنند

آن روز من به دلهره های بعد از نبودنت فکر نکردم

دلم خواست عاشقت شوم

تا رنگ فصل ها را ما تعیین کنیم.

 

"شیما سبحانی"


فصلی در راه است

فصلی در راه است
با اشک هایی که
هنوز بر گونه ی خیابان نیفتاده
خشک می شوند!‏
و عشق
پنهانی ترین
رازِ پاییز‎ ‎‏ است.‏

‏"شیما سبحانی"‏

یک اتفاق خوب

... گاهی پیش می آید که دلت یک اتفاق خوب می خواهد. اتفاقی که از روزمرگی نجاتت دهد. اتفاقی که حالت را خوب کند. حتا حاضری در هوای یخ زده ی زمستان پیاده قدم بزنی. به هوای اینکه آفتابی بتابد و تو را گرم کند. نمی دانی چه می خواهی! فقط می گویی منتظر یک اتفاق تازه هستی .به ترنمی دلبسته می شوی و روزی هزار بار با گوش جان آن نوای موسیقی را می شنوی اما باز هم نمی دانی که چه می خواهی! آشفته و بی قرار هستی و باز هم نمی دانی که چه می خواهی!

من راز این بی قراری ات را می دانم. دلت یک دوست می خواهد. کسی را که فقط بشود با او چند کلام حرف زد. شاید هم گاهی دلت یواشکی چیز بیشتری بخواهد! شاید هم دلت به سرش زده باز عاشق شود!...

 

"شیما سبحانی"

(از مجموعه در دست چاپ "خیال بافی ها")