یک نفر اینجا هست
که دلش می خواهد
سوزنی بردارد
ــ سوزن کوچکی از جنس بلور ــ
و دلش می خواهد
یک سبد قوس و قزح
با خودش بردارد …
به خیابان برود
هر کجا کوچه دلگیری هست ...
هر کجا لب هایی غمگینند
«کوک شُل» هایی از جنس تبسم بزند ...
هر کجا اشکی هست
پرده را چین بکشد
تا که خورشید بتابد به اتاق ...
هر کجا تاریک است
از نخ نقره، شهابی بدهد
توی گلدان غم و دلزدگی، نرگسی سبز کند ...
بین دل ها
پل روبان بزند ...
یک نفر اینجا هست
که دلش می خواهد
همه جا حاشیه سرخ محبت باشد .
"منصوره رضیئی "
شب که می خوابی یادت باشد
نردبان خانه را بخوابانی
حوض را هم خالی کن
ماه اگر به زیبایی تو دست یابد
دیگر سراغ از شب هیچ بی ستاره ای نمی گیرد
یادت که نمی رود
من بی ستاره ام.
"علیرضا بازرگان"
از کتاب: سر در نمی آورم / نشر شولا / 1380
برگرفته از وبلاگ:
گیرم
تمام فصلها تابستان
و تمام روزها پنجشنبه
و تو هم در گرما گرم ظهر
از خیابان سنگتراشان
نفس نفس
بلوک به بلوک آمدی
و هی خیره شدی
به پلاک سنگی نشانیام
چه فایده
من که گم شدهام
پشت سنگچینهای ابدی
و نمیتوانم
کنار خستگیات بنشینم
دلم میخواهد همین حالا
همین لحظه که بغض کردهام
میان چشمانم مینشستی
و میگفتم چه دیر کردی
و های های از ذوق گریه میکردم.
"هوشنگ رئوف"
برگرفته از سایت:
پ.ن: چقدر تلخ بود این شعر!
لب تر کنی، خیس می شوم در خشکسالی بوسه.
تمام فنجانهای قهوه دروغ می گفتند؛ تو برنمی گردی
و حالا که خدای من شده ای، هر چقدر هم که دعا کنم، گوشت به حرفهام بدهکار نیست.
بی خیال تر از تو این خیابان است که دست در جیب، راه می رود!
...
من که چیزی نمی خواهم، جز این که بخواهی ام
و پنجره ای که مدام باز و بسته می کردی، باز و بسته کنی.
به دستهات بگو دوباره حادثه بیافریند، فاجعه ای بزرگ، حالا که در دست دیگری ست!
تو برنمی گردی...
چقدر این شعر، بلند گریه می کند!
"وحید پورزارع"
(شعر کامل را در ادامه مطلب بخوانید)
ادامه مطلب ...
حرمت اعتبار خود را
هرگز در میدان مقایسه ی خویش با دیگران مشکن
که ما هر یک یگانه ایم
موجودی بی نظیر و بی تشابه
و آرمانهای خویش را
به مقیاس معیارهای دیگران بنیاد مکن
تنها تو می دانی که «بهترین» در زندگانیت
چگونه معنا می شود
از کنار آنچه با قلب تو نزدیک است آسان مگذر
بر آنها چنگ درانداز، آنچنان که در زندگی خویش
که بی حضور آنان، زندگی مفهوم خود را از دست می دهد
با دم زدن در هوای گذشته
و نگرانی فرداهای نیامده
انگشتانت فرو لغزد و آسان هدر شود
هر روز، همان روز را زندگی کن
و بدین سان تمامی عمر را به کمال زیسته ای
و هر گز امید از کف مده
آنگاه که چیز دیگری
برای دادن در کف داری
همه چیز در همان لحظه ای به پایان می رسد
که قدمهای تو باز می ایستد
و هراسی به خود راه مده
از پذیرفتن این حقیقت که
هنوز پله ای تا کمال فاصله باشد
تنها پیوند میان ما
خط نازک همین فاصله است
برخیز و بی هراس خطر کن
در هر فرصتی بیاویز
و هم بدینسان است که به مفهوم شجاعت
دست خواهی یافت
آنگاه که بگویی دیگر نخواهمش یافت
عشق را از زندگی خویش رانده ای
عشق چنان است که هر چه بیشتر ارزانی داری، سرشارتر شود
و هر گاه که آن را تنگ در مشت گیری، آسان تر از کف رود
پروازش ده تا که پایدار بماند
رؤیاهایت را فرو مگذار
که بی آنان زندگانی را امیدی نیست
و بی امید، زندگی را آهنگی نباشد
از روزهایت شتابان گذر مکن
که در التهاب این شتاب
نه تنها نقطه ی سرآغاز خویش
که حتی سرمنزل مقصود را گم کنی
زندگی مسابقه نیست
زندگی یک سفر است
و تو آن مسافری باش
که در هر گامش
ترنم خوش لحظه ها جاریست.
"نانسی سیمس" (Nancye Sims)
ترجمه: دکتر مهدی مقصودی
کتاب: بارانی باید تا که رنگین کمانی برآید
این روزها هر
جا که باشم تو را حس می کنم
عطرت تمام
خلوتم را پر کرده
و بی شرمانه
تا رختخوابم هم پیش آمده
آنجا که خیال
انگشتانت لای موهایم خطوط خاطره رسم می کند
و مرا به
رویایی ترین خوابها فرا می خواند
خواب هایی که
بی خیال فرسنگ ها ف ا ص ل ه
تو را کنار
من می نشاند
و به من فرصت
تماشا می دهد
"مریم اکبری"
آنچنان ساده
ام
که گنجشکها
هم می توانند
در جیب هایم
لانه کنند
با پروانه ای
سال ها دوست می شوم
برای پای
مورچه ام که به گل می ماند
های های گریه
می کنم
در دور و
دراز باور خود
کودک می مانم
همیشه
حالا
چقدر با من
رو راستی
از اینجا تا
کجای دنیا برای تو بدوم
و یا با کدام
شاخه ی خیالت
خودم را حلق
آویز کنم
روزی وقتی که
دیگر من نیستم
نمی خواهم
در پیدا و
پنهان
تلخ بخندی
و یا به خنده
بگویی که من
واقعا ساده
بوده ام
حتی
در پیله ی
تصور و تصویر
از: علی عبداللهی برفجانی
(ملقب به صلصال گیلانی)
اشتباه می
گیری
من را با صندلی ، با در ، با دیوار
با عطر ملایم ِ زنی که توی تاکسی کنارت می نشیند
و معلوم نیست تا کدام چهارراه
فقط زنی ست که کنارت نشسته!
حساب ِ تو از همه ی خیابان ها جداست
و از همه ی بیمارستان ها، اداره ها، بانک ها
حساب ِ تو چیزی نیست
که در کرایه ی یک مسیر کوتاه ، جا شود
تو با همه ی عابران ِ پیاده فرق می کنی
و با همه ی مردها
که سیگار می کشند و از راننده تشکر می کنند
این را وقتی کنارت نشسته بودم و
برایم از عشق می گفتی ، فهمیدم
اما تو نفهمیدی
هر زنی که روسری اش قرمز بود
من نیستم!
از: نیلوفر اعتمادی
با تمام زنان میخوابی
اما فقط یک زن،
خواب را از چشمانت میگیرد...
به تمام زنان زنگ میزنی
اما فقط صدای یک زن
در گوشات زنگ میخورد
به تمام زنان دوستت دارم میگویی
اما فقط برای یک زن
لبهایت میلَرزد
با تمام زنان سیگار میکشی
اما فقط یک زن
در جعبهی سیگارت صدایت میکند
برای تمام زنان شعر میگویی
اما فقط یک زن
در شعرهایت راه میرَود
فقط یک زن
زنی که تو را هرگز نمیشناسد...!
از: صدف درخشان
برگرفته از وبلاگ:
تو را در آغوش میگیرم
اما شبیه تراشی که مدادش را تمام خواهد کرد،
غمگینم !
از: ستار جانعلیپور
برگرفته از وبلاگ: باران های آرام
امروز ،
تیتر اول خبر ها این بود:
مرد پستچی در برف جان داد!
.....
یقین دارم که این بار ،
یکجا ،
جواب تمام نامه هایم را فرستاده بودی...
از: مریم احمدی
بهمن ماه 1391
+ زیبا بود و تلخ! درود خانم احمدی
نگو هنوز دستهایم برای گرفتن زندگی کوچکاند. برای این «فرصت بزرگ» به اندازهی کافی بزرگ شدهام. شبها این را بهتر میفهمم. وقتی زندگی سبک میشود و من و این روح بیقرار بهتر با هم کنار میآییم. انگار در سیاهی شب، همه چیزهای پیش پا افتاده محو میشوند. شاید این تویی که با عصای جادوییات آنها را مثل سنگریزههایی بیمقدار به کناری میاندازی.
همیشه جایی من و تو به نقطهی تلاقی میرسیم. کف
دستهایمان را خوب نگاه کنی، پیداست. یک جایی خطوط رنگ پریدهی دست من
با دستهای تو پررنگ میشوند.
- دوباره؟ دوباره زمستان؟ دوباره دی ماه؟
نه، چیزی نیست. نمیدانم زمستان چه خوابی برای ما دیده
اما این را میدانم
هیچ چیز این شهر
تو را از من
کم نمیکند
شهری که از تو
پر شده
در تو
گم شده
و همیشه
جایی که به آن عادت نداشتهایم
خطوط دستهایمان را
به هم رسانده.
به قلم: لیلا خجسته راد
دی ماه 1391
زمستان را
با شال گردنی تو می شناسم
و هوس پارو کردن برفی از بامی
که روبروی پنجره خانه توست
برف آب می شود
و من همچنان تو را تماشا می کنم
با فنجان چای نیم خورده
و کتابی در دست
روی صندلی لهستانی با عینکی خسته
اتاقت مجموعه شعری ست
که هیچ ذهنی نمی تواند مسمومش کند
اتاقت موزه ی دوستت دارم هاست...
از: وحید پور زارع
برگرفته از وبلاگ:
در شب یلدای عشقت شب نشین باده ام
خسته از دلتنگیات با جام ها جان داده ام
نیستی هر لحظه اما با منی در شعر من
با خیالت مست در آغوش غم افتاده ام!
از: مینا معمارطلوعی
یلدای ۱۳۹۱
http://www.payab14.blogfa.com
هرگز نمی
توان
گُل زخم های
خاطره ای را ز قلب کَند
که در این
سیاه قرن
بی قلب زیستن
آسان تر است
ز بی زخم زیستن
قرنی که قلب
هر انسان
چندیدن هزار
بار
کوچکتر است
از زخم های
مزمن و رنجی که می کشد.
از: نصرت
رحمانی
+ با تشکر از خانم سمانه برای ارسال این شعر زیبا
حال من خوب است اما با تو بهتر می شوم
آخ ... تا می بینمت یک جور دیگر می شوم
با تو حس شعر در من بیشتر گل می کند
یاسم و باران که می بارد معطر می شوم
در لباس آبی از من بیشتر دل می بری
آسمان وقتی که می پوشی کبوتر می شوم
آنقَدَرها مرد هستم تا بمانم پای تو
می توانم مایه ی ــ گه گاه ــ دلگرمی شوم
میل میل ِ توست اما بی تو باور کن که من
در هجوم بادهای سخت ، پرپر می شوم
از: مهدی فرجی
برگرفته از کتاب: میخانهی بیخواب
+ دانلود کتاب «میخانهی بیخواب»
انتشارات فصل پنجم / 1386
کتاب برگزیده شعر جوان، سومین جشنواره بین المللی شعر فجر
مهدی فرجی، زاده ۹ بهمن ۱۳۵۸ ، تهران
+ با تشکر از خانم سمیرا برای معرفی این کتاب
روزها زیبایند
خرده تلنگری به شعر
نفس در هوای خواستن تو
و هر روز،
نخستین نشانه حضورت
لبخند خواهش،
بر لبان ثانیهها مینشاند.
عشق
و زیستن در هوای تو
خوشبختی فریبندهای است
زندگی را دوست دارم.
از: مینا معمارطلوعی
بهار ۸۹
وبلاگ شاعر:
----------------------------------------------------
دفتر عشق:
پیله کرده ام به تو
نمی دانی
پروانه شدن در آغوشت
چه عالمی دارد...
آنگاه که اولین بار
کامم با شهد لبخندِ تو شیرین شد
تلخ ترین قهوه را
نوش کردم!
شهره ی شهرم
وقتی افق
دست بر زلفت می گذارد،
تا وسوسه ای نو
در جیبت کند
از جنس ِ دستبندهای زنگار گرفته ی مادربزرگان!
با من سخن از صبر مگو
که آتش عشقت دامنم را سوزانده..
جامه ای از یکرنگی بر تنم کن
و مدالی بر سینه ام بگذار؛
من وارث تمام عاشقان زمینم
آنگاه که دست بر ریسمان ِ احساس می نهم
تا از نگاهت بالا روم!
با من بساز ...
مرد بودن کافی نیست
برای به بند کشیدن ِ دلم !
شعر از: نارمیلا
بوی باران.... چشمانم را می بندم... احساس سبکی میکنم... حس پرواز دارم... به یاد تو می افتم... حتما تو هم به یاد من هستی!
بارها با هم زیر باران قدم زدیم. دستهای تو سهم من بود و دستهای من سهم تو...
چه آرامشی! چه خاطرات شیرینی! زمانها گذشتند و من هنوز تو را در ذهنم زنده نگاه داشته ام. مثل یک نور. نوری که هیچوقت کور نمی شود. هنوز کنار تو هستم اما دستهای تو دیگر سهم من نیست! تو در آغوش خاک... و من هنوز بیادت هستم. هنوز همراهت هستم. باران بهانه است. میخواهم ثانیه ای با تو باشم میخواهم بنویسم اما...
زندگی من! برای تو حرفهای زیادی دارم. میخواهم خاطرات خوب را به یادت بیارم. میخواهم در کنار تو بخوابم. میخواهم باز باران ما را خیس کند. باز چشمهای نازت را زیر باران ببینم. شاید من لایق تو نیستم ولی به یادت می مانم. تا آخرین نفس. با هر باران، با هر شب، با هر گریه، با هر سکوت، با هر روز، با هر حرف، با هر خنده و با هر نفس به یاد تو هستم نازنینم...
به قلم: پرکاس
(با اندکی ویرایش)
+ بعضی عاشقانهها چون از دل برآمدهاند به دل مینشینند. و این، از آن عاشقانه بود... هر چند کمی تلخ!
قلمت ماندگار پرکاس عزیز
++ این پست، 1062 مین شعر وبلاگم هست. از اردیبهشت 1390 تا به امروز.
روزی که این وبلاگ رو ساختم شاید فکرش رو هم نمیکردم که روزی نه چندان دور چون امروز، بیش از هزار شعر اینجا داشته باشم. خصوصا اینکه ماههای اول، 5، 10 و یا حتی 2 شعر در هر ماه بیشتر پست نمی کردم!
از همراهی و همدلی شما دوستان نازنیم در این مدت بی نهایت سپاسگذارم. قطعا اگر همین همراهی صمیمانه شما خوبان نبود، این وبلاگ به این درجه از کمیت و کیفیت (اگر داشته باشد!) نمی رسید.
مانا باشید
میان این همه جنگ،
میان این همه درد،
میلادت،
تولد ستاره ای ست که جهان را روشن کرده است.
با این همه جنگ،
با این همه درد،
چه زیباست جهان.
خداوندا،
بگذار دستهای تو را ببوسم
که جهان را روشن آفریدی.
از: امیر صابرنعیمی
وبلاگ شاعر:
http://anniversary.blogfa.com/