تا همه بدانند " همه چیز " زیر سر من است .. !!!
"منبع: اینترنت"
دستهایم را که میگیری... حجم نوازش لبریز میشود! گویی تمام رزهای زرد باغها با دستهای بیدریغ تو برای من چیده میشوند و قلب من پرندهای میشود به پاکی بیکران نگاهت پر میکشد و در آن وسعت بیانتها در خاکستری اندوه ابرها گم میشود.
دستهایم را که میگیری... نگاهم این قاصدک های بیتاب هزاران شور در آبی فضا رها میشوند و بغض گریهها از شنیدن نفس زدنهای روح زیر هجوم آوار سرنوشت بیصدا شکسته میشود.
دستهایم را که میگیری... عبور تلخ زمان را دیگر نمیخواهم که باور کنم!...
"منبع: اینترنت"
میگفتی: دنیا کوچک است
تا آنجا که
شمال و جنوب لای ِ انگشتانت محو می شوند !! ...
و خورشید میتواند
از چشمی طلوع کند و درچشم ِ دیگرت غروب !! ...
آن قدر کوچک (!)
که بزرگ ترین سیاره در فنجانت بنشیند ُ
هزار نسل ِ بعد ِ خویش را
به استقبال و بدرقه در آغوش بفشاری !! ...
آن قدر کوچک (!)
که میان ِ دو استکان
به دورترین نقطه ی زمین سفر کنی ُ
چایت را داغ بنوشی !! ...
می گویم: دنیا چقدر بزرگ است !! ...
چقدر بزرگ (!)
که حتی در اتاق ِ مطالعه ام
هرچه بیشتر دنبالت می گردم
بیشتر پیدایت نمی کنم ...
منبع: اینترنت
بودی و دلم دلتنگت بود... شاید دلتنگ صخره هایی باشم که باهم هموارشان می کردیم.. شاید دلتنگ کوچه های غربتی باشم که با قدمهایمان کودکی هایمان را در آنجا لی لی کردیم.. شاید دلتنگ تنگ غروب.. شاید دلتنگ یک آغوش.. اشتیاق برای باهم بودن.. شاید یک نگاه سبز و شاید ... راستی دلت دلتنگ آش رشته ای نیست که در خاطره ی سبزه ها و آرامش فواره ها خوردیم؟؟؟ خیلی دلتنگت هستم خیلی ...
باور ندارم عطر حضورم در خانه ی کوچکمان بندینک کوچکی باشد بر انگشتت
و بودنم را به یادت بیاورد.. باور ندارم..
و چقدر دشوار است تحمل بی باوری در زیر آسمان ناباروری
که نمیبارد تا غم ها را از دلم بشوید.. چقدر دشوار است.
حضورت همچون معمای حل ناشدنیست... تو آنقدر ساده و راحت آمدی که من شیفته صداقت و سادگیات شدم، نمیخواهم به این زودی ها از دستت بدهم، مرا تنها نگذار! کاش می شد قایق خسته جسمم در ساحل وجودت آرام گیرد.. و من می توانستم کوله بار سنگین دردهایم را در بیراهههای بیقراری، آنجا که دست هیچ آدمی زادی به آن نرسد رها کنم.. و مجبور نبودیم در میانه راه، دیوار سرد جدایی را پیش رو ببینیم. کاش تا آخر راه دل به جاده می سپردیم مثل سایه، مثل رویا... آیا طاقت میآورم این همه خاطره را رها کنم و آیا تو می توانی با بیاحساس ترین احساسها رها شوی!؟ و آیا از این مرداب و پهن دشت وسیع به سلامت خواهیم گذشت؟؟؟
چقدر سخت است که روزها.. نه ماهها از احساس عشق دور باشی! نمی دانم چه شده.. اما مدتهاست که زبانم سکوت کرده و چشمهایم دیگر پاسخ نگاههای پر احساسشان را نمیگیرند! خسته شدهام از تکرار... از تکرار حرفهای دلی که نمیخواهی بفهمی! اگر میخواستی شاید میسر بود به نوازشی و به نگاهی تو را همراه خواستههای عاشقانهام سازم. اما... این روزها چقدر خستهام دیگر اشتیاقی به آینده نیست... آینده ای که هر ساله چینی بر چهرهام میاندازد و امید شادیهای عاشقانه را از دلم میزداید... کاش هنوز سالها پیش بود و تو هنوز مرا دلخوش میکردی.. تا دستانت را بگیرم و تمام ناهمواریها را با تو در عبوری سبز هموار سازم ... کاش هنوز سالها پیش بود!
نمیدانی چقدر پاهایم تاول زده اند .... وقتی راه رسیدن به -تو- طولانی است! نه اینکه فکر کنی رویای دیدنت مرا گم کرده است نه! راه رسیدن به تو در خواب هایم هم طولانیست تو دوری .... به اندازه خدا و دستم نزدیک.... به اندازه خدا حالا من چگونه برسم به تو؟! و آری راه رسیدن به تو کوتاه هم باشد من آمدن نتوانم نه اینکه جرات نداشته باشم من با دوریت زنده ام! و تو هر روز دورتر میشوی! و دورتر شده ای... قسم به فاصله ها هنوز هم دوستت دارم ....
زیستن را تفسیر کن، تو که دستهایت برترین کلام را که دوست داشتن است تعلیم می دهد و صدای قلبت رگهای مرا بیدار می کند. اندوه را تعریف کن، ای سپیده محصور که در پیکرت روح حساس ابریشم ها جاریست و هیچ کس جز من رنگ چشمانت را نشناخته و عشق را تفسیر کن در پریشان سکوتت، زمانی که خیابان رنگ چشمان تو را می گیرد و درختان نامت را نجوا می کنند و من خاطرات ناچیزِ بودن را در لبخندی به کوچه تاریکی می بخشم و به دری می کوبم که تو می گشایی تنها عبور ستاره ای که شب را می شکند. از آسمان ها می گذرم دستهایت را می گیرم و به خورشید می رسم ...
من از کفش های عاشق می ترسم
می آیی مسیر راه رفتن هر روزه مان را عوض کنیم؟
می ترسم گام هایم، به گام هایت عاشق شوند. می ترسم تمام
کاشی های شکسته ی زیر پایمان که لبریز بارانند، به صدای قدم
هایت عادت کنند. پا می گذاری روی کاشی های شکسته… آب باران روی لباست پخش
می شود… می خندی…
کفش هایم، کاشی ها … همه به صدای خنده ات عادت می کنند….
صورتم را زیر باران می گیرم. نجوای تو در همه ی دانه های باران است.
تو ….تو دانه های باران را هم اهلی کرده ای…
همیشه خیلی ساده آغاز می شود. با یک کاشی شکسته… یک دانه ی
باران. نه اصلن آغاز نمی شود، آغازش را نمی بینی…….و
ماندگاریش در تمام قدم ها تا آخر باران با توست.
من از تکرار تنهایی ام در این کوچه ها ی دل تنگِ پر باران،
بی تو، می ترسم.
باید مسیر راه رفتنم را عوض کنم. می خواهم کفش های نو به پا
کنم. دوست دارم کفش هایم صدای گام هایت را گم کنند و
باران، خنده ات را از یاد ببرد…
من از کفش های عاشق و کاشی های عاشق می ترسم………..
وقتی نردبان "عقل" را میگذاری
تا
به خدا برسی،
خدا سر نردبان را می گیرد مبادا بیفتی!
اما وقتی که "دل" را نردبان می کنی
تا به او فقط کمی نزدیک شوی
پای نردبان را آنقدر تکان می دهد تا هراسان،
دلگیر و درهم و شکسته در آغوش او بیفتی....
منبع: اینترنت
مهربانم
چند وقتی می شود که تو را گم کردهام. شاید هم خودم را گم کردهام. آخر تو را
در خودم میجستم و خودم را در تو! دلم برایت تنگ شده.... شاید به همین خاطر
تو را گم کردهام. آخر تو آنقدر بزرگی که در دل تنگ من جا نمیشوی! دلم که تنگ شد تو هم آب شدی و
از آسمان چشمانم گریختی! از وقتی تو رفتی دیگر این آسمان ابری نمی شود! دلم هم مثل کویر خشک
شده! باز هم گلی به
جمال کویر! اگر خشکه آسمونش پر ستارهاس! تو که رفتی دیگر کسی نبود که مواظب ستاره ها
باشد....دزدان هم آمدند و در فراق تو هرچه ستاره داشتم بردند!
چند صباحی است
که در پیات می گردم! ولی نمی دانم کجا بجویمت. به قول سهراب.....کعبه ام مثل نسیم....میرود
باغ به باغ....میرود شهر به شهر!
سهراب را که خواندم شدم مسافر.....کوچه به کوچه و شهر به شهر دنبال تو بودم!
آوارهات شده ام! در کوچه رندان در طلبت بودم. به رندی رسیدم وجودش همه
عشق..... عشقش همه تو! میشناختمش!
رفتم تا با سفره دل میزبانش شوم! گفتم: سلام!
گفت: دیدن روی تو را دیده ی جان بین باید
وین کجا مرتبه ی چشم جهان بین باشد!
آری رند راه را نشانم داد! روزهاست که در بازار دنیا به دنبال دیده جان بین
هستم!
منبع: اینترنت
هوا سرد است...
تو مرا تنگ در آغوش می گیری.
تنت را بو میکشم
دستانت را می فشارم
هوا سرد است ... دلم می لرزد
اما
گرمای قلبت را حس میکنم
مست می شوم در ثانیه هایی که با عطر تنت نفس میکشم.
همه عمر شراب شیراز خواهی ماند
آنجا در آن دور دست ها
خواهم نشست و بالاپوش بنفش را بخود می پیچم.
همراه لای لای صندلی، زمان را ورق خواهم زد
لبخند میزنم... لبخند می زنی برای همهی گذشته ها
سهم من... همهی خاطرات تو شد برای همه عمر
به هرجا که نگاه میکنم تو را میبینم، تصویر تو تنها چیزیست که چشمهایم باور میکند. دستان لرزانم را دراز میکنم تا صورت مهربانت را لمس کنم، اما تصویرت به یکباره محو میشود و من به یاد میاورم که تو در کنار من نیستی.
چشمانم را آرام میبندم، صدایت در گوشم میپیچد. طنین خنده هایت همه جا را پر میکند. بی اختیار لبخند میزنم، ولی صدایت دورو دورتر میشود و من به یاد میاورم که باز هم تو نیستی و این فقط خیال توست که مرا دنبال میکند. و چه شیرین است رؤیایی که رنگ از وجود تو میگیرد. دلم میخواهد با تو کنار ساحل بنشینم، سرم را روی شانه هایت بگذارم و امواج آبی کف آلود را نگاه کنم و به آواز امواج گوش بسپارم. دلم برای آرامش نیلگون امواج تنگ شده است. دلم برای چشمهای تو تنگ شده است. برای امواج بی مهابای نگاهت که بر دلم میتازد و قلبم را از گرمای عشقت لبریز میکند.
دیشب برایت از آسمان یک سبد ستاره چیده ام،یک سبد نور، تا شبهایت بدون ستاره نماند.
مگر نمیدانی قحطی آمده است؟ قحطی خورشید و ماه و ستاره.
گفتم برایت یک سبد بچینم، نکند آسمانت بی ستاره بماند.
آخر اگر شبی خوابت نبرد، لااقل ستاره ای باشد که بشماریش و آرام آرام چشمانت از خواب سنگین شود.
دلم هوایت را کرده است. میبینی! دوباره بیقرار شدهام. گیج شدهام. تو این حرفهای آشفته را به دل دیوانهام ببخش.
ای شب آرام، ای نور ماه، ای عطر شکوفه ها، امشب به سراغ یار من روید، شاید که او چشمانش را از برای خفتن بر هم نهاده، خواب دلپذیری بیند. کاری کنید که در خواب خوش، مشتاقانه از من یاد کند و سحرگاهان از پی دیدار من، انگشت بر در اتاقم زند. ای عطر شکوفه ها، ای نور ماه، ای شب آرام، مبادا مرا فریب دهید، زیرا صبحگاهان طعم بوسه های او، به من خبر خواهد داد که دیشب به بالینش رفته اید یا نرفته اید.
" از ادبیات ژاپنی، ترجمه ی شجاع الدین شفاء "
----------
دفتر عشق:
چون عهده نمیشود کسی فردا را / حالی خوش کن تو این دل شیدا را
می نوش بماهتاب ای ماه که ماه / بسیار بتابد و نیابد ما را
"خیام"