کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

از روی پلک شب

شب سرشاری بود.
رود از پای صنوبرها، تا فراترها رفت.
دره مهتاب اندود، و چنان روشن کوه، که خدا پیدا بود.

در بلندی‌ها، ما
دورها گم، سطح‌ها شسته، و نگاه از همه شب نازک‌تر.
دست‌هایت، ساقه سبز پیامی را می‌داد به من
و سفالینه‌ انس، با نفس‌هایت آهسته ترک می‌خورد
و تپش‌هامان می‌ریخت به سنگ.
از شرابی دیرین، شن تابستان در رگ‌ها
و لعاب مهتاب، روی رفتارت.
تو شگرف، تو رها، و برازنده خاک.

فرصت سبز حیات، به هوای خنک کوهستان می‌پیوست.
سایه‌ها برمی‌گشت.
و هنوز، در سر راه نسیم.
پونه‌هایی که تکان می‌خورد.
جذبه‌هایی که به هم می‌خورد.


از: سهراب سپهری

دفتر: حجم سبز

گلزار

باز آمدم از چشمه خواب، کوزه تر در دستم.

مرغانی می خواندند.

نیلوفر وا می شد.

کوزه تر بشکستم،

در بستم

و در ایوان تماشای تو بنشستم.

 

از: سهراب سپهری

دفتر: شرق اندوه

گردش سایه ها

انجیر کهن سر زندگی اش را می گسترد.
زمین باران را صدا می زند.
گردش ماهی آب را می شیارد.
باد می گذرد. چلچله می چرخد. و نگاه من گم می شود.
ماهی زنجیری آب است ، و من زنجیری رنج.
نگاهت خاک شدنی ، لبخندت پلاسیدنیست.
سایه را بر تو افکندم تا بت من شوی.


نزدیک تو می آیم ، بوی بیابان می شنوم: به تو می رسم ، تنها می شوم.

کنار تو تنهاتر شدم . از تو تا اوج تو ، زندگی من گسترده است .

از من تا من ، تو گسترده ای.
با تو برخوردم، به راز پرستش پیوستم.
از تو براه افتادم ، به جلوه رنج رسیدم.
و با این همه ای شفاف !
مرا راهی از تو بدر نیست.


زمین باران را صدا می زند ، من تو را.

پیکرت زنجیری دستانم می سازم،
تا زمان را زندانی کنم.
باد می دود ، و خاکستر تلاشم را می برد .
چلچله می چرخد. گردش ماهی آب را می شیارد. فواره می جهد :
لحظه من پر می شود.

 

از: سهراب سپهری

دفتر: آوار آفتاب

یادبود

سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی پایان در نوسان بود:

می آمد، می رفت‌.
می آمد، می رفت‌.
و من روی شن های روشن بیابان
تصویر خواب کوتاهم را می کشیدم‌،
خوابی که گرمی دوزخ را نوشیده بود
و در هوایش زندگی ام آب شد.
خوابی که چون پایان یافت
من به پایان خودم رسیدم‌.

من تصویر خوابم را می کشیدم
و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم کرده بود.
چگونه می شد در رگ های بی فضای این تصویر
همه گرمی خواب دوشین را ریخت؟
تصویرم را کشیدم
چیزی گم شده بود.
روی خودم خم شد:
حفره ای در هستی من دهان گشود.

سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی پایان در نوسان بود
و من کنار تصویر زنده خوابم بودم‌.
تصویری که رگ هایش در ابدیت می تپید
و ریشه نگاهم در تار و پودش می سوخت‌.
این بار
هنگامی که سایه لنگر ساعت
از روی تصویر جان گرفته من گذشت
بر شن های روشن بیابان چیزی نبود.
فریاد زدم‌:
تصویر را باز ده‌!
و صدایم چون مشتی غبار فرو نشست‌.

سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بی پایان در نوسان بود:
می آمد، می رفت‌.
می آمد، می رفت‌.
و نگاه انسانی به دنبالش می دوید.

 

از: سهراب سپهری

دفتر: زندگی خواب ها

 

عبور باید کرد

عبور باید کرد

صدای باد می آید، عبور باید کرد
و من مسافرم ، ای بادهای همواره!
مرا به وسعت تشکیل برگ ها ببرید
مرا به کودکی شور آب ها برسانید
و کفش های مرا تا تکامل تن انگور
پر از تحرک زیبایی خضوع کنید
دقیقه های مرا تا کبوتران مکرر
در آسمان سپید غریزه اوج دهید
و اتفاق وجود مرا کنار درخت
بدل کنید به یک ارتباط گمشده پاک
و در تنفس تنهایی
دریچه های شعور مرا بهم بزنید
روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز
مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید
حضور "هیچ" ملایم را
به من نشان بدهید.

(بابل، بهار 1345)

 

"سهراب سپهری / گزیده‌ای از شعر: مسافر"

----------------------------------------------------------------


متن کامل شعر زیبای "مسافر" را در ادامه مطلب بخوانید

 

ادامه مطلب ...

مرا سفر به کجا می برد

خیال می کنم

در آب های جهان قایقی است
و من -مسافر قایق- هزار ها سال است
سرود زنده دریانوردهای کهن را
به گوش روزنه های فصول می خوانم
و پیش می رانم


مرا سفر به کجا می برد؟
کجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند
و بند کفش به انگشت های نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟
کجاست جای رسیدن ، و پهن کردن یک فرش
و بی خیال نشستن
و گوش دادن به
صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور؟

و در کدام بهار
درنگ خواهد کرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟

شراب باید خورد
و در جوانی یک سایه راه باید رفت،
همین.

 

"سهراب سپهری / گزیده‌ای از شعر: مسافر"

دچار یعنی عاشق

دچار یعنی

عاشق
و فکر کن که چه تنهاست
اگر ماهی کوچک ، دچار آبی دریای بیکران باشد
چه فکر نازک غمناکی !


و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست
خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست


نه ، وصل ممکن نیست ،
همیشه فاصله ای هست
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،
همیشه فاصله ای هست
دچار باید بود
و گرنه زمزمه حیات میان دو حرف
حرام خواهد شد


و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست
و عشق
صدای فاصله هاست
صدای فاصله هایی که
غرق ابهامند.

"سهراب سپهری / گزیده‌ای از شعر: مسافر"

قشنگ یعنی چه؟

قشنگ یعنی چه؟
قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال
و عشق ، تنها عشق
ترا به گرمی یک سیب می کند مانوس.
و عشق ، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد ،
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن.


"سهراب سپهری / گزیده‌ای از شعر: مسافر"



دلم عجیب گرفته است

دلم گرفته ،
دلم عجیب گرفته است.
و هیچ چیز ،
نه این دقایق خوشبو، که روی شاخه نارنج می شود خاموش ،
نه این صداقت حرفی ، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست،
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند.
و فکر می کنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد.

 

"سهراب سپهری / گزیده‌ای از شعر: مسافر"

نه تو می پایی، و نه کوه

نه تو می پایی، و نه کوه. میوه این باغ: اندوه، اندوه.

گل بتراود غم، تشنه سبویی تو. افتد گل، بویی تو.
این پیچک شوق ، آبش ده، سیرابش کن. آن کودک ترس، قصه بخوان، خوابش کن.
این لاله هوش ، از ساقه بچین. پرپر شد، بشود. چشم خدا تر شد ، بشود.
و خدا از تو نه بالاتر. نی ، تنهاتر ، تنهاتر.
بالاها، پستی ها یکسان بین. پیدا نه، پنهان بین.
بالی نیست، آیت پروازی هست. کس نیست ، رشته آوازی هست.
پژواکی : رویایی پر زد رفت. شلپویی: رازی بود، در زد و رفت.
اندیشه : کاهی بود، در آخور ما کردند. تنهایی: آبشخور ما کردند.
این آب روان ، ما ساده تریم. این سایه، افتاده تریم.
نه تو می پایی، و نه من، دیده تر بگشا. مرگ آمد، در بگشا.

 

از: سهراب سپهری

مجموعه: شرق اندوه / نام شعر: پاراه"

از روی پلک شب

شب سرشاری بود.

رود از پای صنوبرها، تا فراترها رفت.

دره مهتاب اندود، و چنان روشن کوه، که خدا پیدا بود.

 

در بلندی‌ها، ما

دورها گم، سطح‌ها شسته، و نگاه از همه شب نازک‌تر.

دست‌هایت، ساقه سبز پیامی را می‌داد به من

و سفالینه‌ انس، با نفس‌هایت آهسته ترک می‌خورد

و تپش‌هامان می‌ریخت به سنگ.

از شرابی دیرین، شن تابستان در رگ‌ها

و لعاب مهتاب، روی رفتارت.

تو شگرف، تو رها، و برازنده خاک.

 

فرصت سبز حیات، به هوای خنک کوهستان می‌پیوست.

سایه‌ها برمی‌گشت.

و هنوز، در سر راه نسیم.

پونه‌هایی که تکان می‌خورد.

جذبه‌هایی که به هم می‌خورد.

 

از: سهراب سپهری

مجموعه: حجم سبز

 

ساده باشیم

ساده باشیم.
ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت.

کار ما نیست شناسایی "راز" گل سرخ،
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم.
پشت دانایی اردو بزنیم.
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم.
صبح ها وقتی خورشید، در می آید متولد بشویم.
هیجان ها را پرواز دهیم.
روی ادراک فضا، رنگ، صدا، پنجره، گل، نم بزنیم.
آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی.

ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم.
نام را باز ستانیم از ابر، از چنار، از پشه، از تابستان.
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم.
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.

کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم.


(کاشان، قریه چنار، تابستان 1343)


از: سهراب سپهری

گزیده‌ای از شعر: صدای پای آب


منبع: وبسایت رسمی سهراب سپهری


 ----------------------------------------------------------------------


متن کامل شعر "صدای پای آب" را در ادامه مطلب بخوانید

ادامه مطلب ...

ای نزدیک

در نهفته ترین باغ ها دستم میوه چید

و اینک "شاخه نزدیک" از سر انگشتم پروا مکن

بی تابی انگشتانم شور ربایش نیست عطش آشنایی است

درخشش میوه درخشان تر

وسوسه چیدن در فراموشی دستم پوسید

دورترین آب

ریزش خود را به راهم فشاند

پنهان ترین سنگ

سایه اش را به پایم ریخت

و من شاخه نزدیک

از آب گذشتم از سایه به در رفتم

رفتم غرورم را بر ستیغ عقاب شکستم

و اینک در خمیدگی فروتنی به پای تو مانده ام

خم شو شاخه نزدیک

 

از: سهراب سپهری

مجموعه: آوار آفتاب / ای نزدیک

چشم ها را باید شست

من نمی دانم

که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید
واژه ها را باید شست
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد

چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد
با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت
دوست را، زیر باران باید دید
عشق را، زیر باران باید جست
زیر باران باید با زن خوابید
زیر باران باید بازی کرد
زیر باید باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه "اکنون" است

رخت ها را بکنیم:
آب در یک قدمی است


از: سهراب سپهری

گزیده‌ای از شعر بلند: صدای پای آب

اندوه مرا بچین که رسیده است

بام را برافکن و بتاب که خرمن تیرگی اینجاست
بشتاب، درها را بشکن، وهم را دو نیمه کن که منم هسته این بار سیاه
اندوه مرا بچین که رسیده است
دیری است، که خویش را رنجانده ایم، و روزن آشتی بسته است
مرا بدان سو بر، به صخره برتر من رسان که جدا مانده ام
به سرچشمه ناب هایم بردی، نگین آرامش گم کردم و گریه سر دادم

فرسوده راهم، چادری کو میان شعله و باد، دور از همهمه خوابستان؟
و مبادا ترس آشفته شود که آبشخور جاندار من است
و مبادا غم فرو ریزد که بلند آسمانه زیبای من است
صدا بزن، تا هستی بپا خیزد، گل رنگ بازد، پرنده هوای فراموشی کند
ترا دیدم، از تنگنای زمان جستم. ترا دیدم، شور عدم در من گرفت
و بیندیش، که سودایی مرگم. کنار تو ، زنبق سیرابم
دوست من ، هستی ترس انگیز است
به صخره من ریز، مرا در خود بسای که پوشیده از خزه نامم
بروی، که تری تو چهره خواب اندود مرا خوش است
غوغای چشم و ستاره فرو نشست، بمان تا شنوده آسمان ها شویم
بدر آ، بی خدایی مرا بیاگن، محراب بی آغازم شو
نزدیک آی تا من سراسر "من" شوم.

 

از: سهراب سپهری

مجموعه: آوار آفتاب / نزدیک آی

زندگی رسم خوشایندی است

زندگی رسم خوشایندی است.

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،

پرشی دارد اندازه عشق.

زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود.

زندگی جذبه دستی است که می چیند.

زندگی نوبر انجیر سیاه در دهان گس تابستان است.

زندگی بعد درخت است به چشم حشره.

زندگی تجربه شب پره در تاریکی است.

زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.

زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد.

زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست.

خبر رفتن موشک به فضا،

لمس تنهایی "ماه"

فکر بوییدن گل در کره ای دیگر.

زندگی شستن یک بشقاب است.

زندگی یافتن سکه ده شاهی در جوی خیابان است.

زندگی "مجذور" آینه است.

زندگی گل به "توان" ابدیت،

زندگی "ضرب" زمین در ضربان دل ما،

زندگی "هندسه" ساده و یکسان نفس هاست.

هر کجا هستم، باشم،

آسمان مال من است.

پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است.

چه اهمیت دارد

گاه اگر می رویند

قارچ های غربت؟

 

از: سهراب سپهری

گزیده‌ای از شعر بلند: صدای پای آب

 

من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن

من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن.

من ندیدم بیدی، سایه اش را بفروشد به زمین.
رایگان می بخشد، نارون شاخه خود را به کلاغ.
هر کجا برگی هست ، شور من می شکفد.
بوته خشخاشی، شست و شو داده مرا در سیلان بودن.

مثل بال حشره وزن سحر را می دانم.
مثل یک گلدان ، می دهم گوش به موسیقی روییدن.
مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم.
مثل یک میکده در مرز کسالت هستم.
مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابدی.

تا بخواهی خورشید ، تا بخواهی پیوند، تا بخواهی تکثیر.

من به سیبی خوشنودم
و به بوییدن یک بوته بابونه.
من به یک آینه، یک بستگی پاک قناعت دارم.
من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد.
و نمی خندم اگر فلسفه ای ، ماه را نصف کند.
من صدای پر بلدرچین را ، می شناسم،
رنگ های شکم هوبره را ، اثر پای بز کوهی را.
خوب می دانم ریواس کجا می روید،
سار کی می آید، کبک کی می خواند، باز کی می میرد،
ماه در خواب بیابان چیست ،
مرگ در ساقه خواهش
و تمشک لذت ، زیر دندان هم آغوشی.

 

از: سهراب سپهری

گزیده‌ای از شعر بلند: صدای پای آب

من در این خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم

من در این خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم.

من صدای نفس باغچه را می شنوم.
و صدای ظلمت را ، وقتی از برگی می ریزد.
و صدای ، سرفه روشنی از پشت درخت،
عطسه آب از هر رخنه سنگ ،
چکچک چلچله از سقف بهار.
و صدای صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهایی.
و صدای پاک ، پوست انداختن مبهم عشق،
متراکم شدن ذوق پریدن در بال
و ترک خوردن خودداری روح.
من صدای قدم خواهش را می شنوم
و صدای ، پای قانونی خون را در رگ،
ضربان سحر چاه کبوترها،
تپش قلب شب آدینه،
جریان گل میخک در فکر،
شیهه پاک حقیقت از دور.
من صدای وزش ماده را می شنوم
و صدای ، کفش ایمان را در کوچه شوق.
و صدای باران را، روی پلک تر عشق،
روی موسیقی غمناک بلوغ،
روی آواز انارستان ها.
و صدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب،
پاره پاره شدن کاغذ زیبایی،
پر و خالی شدن کاسه غربت از باد.

من به آغاز زمین نزدیکم.
نبض گل ها را می گیرم.
آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت.

روح من در جهت تازه اشیا جاری است .
روح من کم سال است.
روح من گاهی از شوق ، سرفه اش می گیرد.
روح من بیکار است:
قطره های باران را، درز آجرها را، می شمارد.
روح من گاهی ، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.

...


از: سهراب سپهری

گزیده‌ای از شعر بلند: صدای پای آب

صدای آب می آید

صدای آب می آید مگر در نهر تنهایی چه می شویند ؟

لباس لحظه ها پاک است

میان آفتاب هشتم دی ماه

طنین برف نخ های تماشا چکه های وقت

طراوت روی آجرهاست روی استخوان روز

چه میخواهیم ؟

بخار فصل گرد واژه های ماست

دهان گلخانه فکر است

سفرهایی ترا در کوچه هاشان خواب می بینند

ترا در قریه های دور مرغانی به هم تبریک می گویند

چرا مردم نمی دانند

که لادن اتفاقی نیست

نمی دانند در چشمان دم جنبانک امروز برق آبهای شط دیروزاست ؟

چرا مردم نمی دانند

که در گل های ناممکن هوا سرد است؟

 

از: سهراب سپهری

(آفتابی /  از مجموعه حجم سبز)

دشت‌هایی چه فراخ!

دشت‌هایی چه فراخ!

کوه‌هایی چه بلند

در گلستانه چه بوی علفی می‌آمد!

من در این آبادی، پی چیزی می‌گشتم:

پی خوابی شاید،

پی نوری، ریگی، لبخندی

پشت تبریزی‌ها

غفلت پاکی بود، که صدایم می‌زد

 

پای نی‌زاری ماندم، باد می‌آمد، گوش دادم:

چه کسی با من، حرف می‌زند؟

سوسماری لغزید

راه افتادم

یونجه‌زاری سر راه

بعد جالیز خیار، بوته‌های گل رنگ

و فراموشی خاک

 

لب آبی

گیوه‌ها را کندم، و نشستم، پاها در آب:

"من چه سبزم امروز

و چه اندازه تنم هوشیار است!

نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه

چه کسی پشت درختان است؟

هیچ، می‌چرخد گاوی در کرد

ظهر تابستان است

سایه‌ها می‌دانند، که چه تابستانی است

سایه‌هایی بی‌لک،

گوشه‌یی روشن و پاک،

کودکان احساس! جای بازی این‌جاست

زندگی خالی نیست:

مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست

آری

تا شقایق هست، زندگی باید کرد

 

در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح

و چنان بی‌تابم، که دلم می‌خواهد

بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه

دورها آوایی است، که مرا می‌خواند

 

از: سهراب سپهری