کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

پناهت می دهم

پناهت می دهم.

این آغوش به اندازه تمام تنهایی های تو باز است.

بگذار خیال خام یک شهر هرز بپرد.

بگذار تو را عریان آویزه خوابشان کنند.

بگذار سینه بی ستاره مرا نفرین کنند.

بگذار عشق ما ساحره ای شود سوخته در سیاهی چشمانشان.

دنیای تو همینجاست؛

کنار کسی که قسم می خورد به حرمت دست‌های تو،

کنار کسی که با خدای خود قهر می‌کند، با موهای تو آشتی،

کنار کسی که حرام می کند خواب خودش را بی رؤیای تو،

کنار کسی که با غم چشم‌های تو غروب می‌کند،

غروب، محبوب من! غروب،

همان جایی که اگر تو را از من بگیرند، سرم را می گذارم تا بمیرم...

 

"نیکی فیروزکوهی"


یاد تو

امروز که اینجا آفتابی بود

بیشتر از همیشه یاد تو بودم.

نه به خاطر خورشید زیبایش

یا دلچسبی  گرمایش؛

یا به خاطر اینکه تعطیلی بود و

من تمام روز لم داده بودم و کتاب می خواندم؛ نه

به یاد تو بودم به خاطر تمام حرف هایی که می شد

با تو کنج حیاط ما زیر آفتاب نشست و زد؛

به خاطر صدای تکه های یخ لیوان شربتی که برایت می ریختم؛

به خاطر تمام عکس هایی که می گرفتم

تا سال‌ها بعد در یک آلبوم جلد چرمی سبز رنگ نشانت دهم

به خاطر شعر... این شعر.

می بینی؟

نزدیک بودن، زیاد هم دور نیست...

 

"نیکى فیروزکوهى"

 

سفرهای تنهایی

سفرهای تنهایی همیشه بهترند

کنارِ یک غریبه می‌‌نشینی

قهوه ات را می‌‌خوری

سرت را به پشتی‌ صندلی

تکیه میدهی‌ تا وقت بگذرد

به مقصد که رسیدی

کیف و بارانی ات را بر میداری

به غریبه ی کنارت

سری تکان می‌‌دهی‌ و می‌‌روی

همین که زخمِ آخرین آغوش را

به تن‌ نمی‌کشی

همین که از دردِ خداحافظی

به خود نمی‌‌پیچی‌

همین که تلخی‌ یک بغض را

با خودت از شهری به شهری نمیبری

همین یعنی‌ سفرت سلامت...

 

"نیکی فیروزکوهی"


دست‌های من

از دست‌های من

جز این ثمری نیست:

گاهی ببارم

گاهی بمیرم

گاهی

اگر شد

در حیرت واژه ی دوست داشتن

تو را دوباره از نو بنویسم...

 

"نیکی فیروزکوهی"

دستم را در دست لحظه ات بگذار

رنجیده‌ام
دستم را در دستِ لحظه ات بگذار
که آغوشِ این شهر افق ندارد
که خواهش بزرگی‌ ‌ست
دلتنگ نبودن در کوچ
و آرزو یِ زیبائی ست
باز گشت.

"نیکی‌ فیروزکوهی"

دوستت خواهم داشت

دوستت خواهم داشت
باشد که بودن در آسمانِ این خانه را
از ستاره بیاموزی
که من در شب
خودم را یافته ام
تو را
و حضورِ نوری که خفتگان را
به عشق بیدار می‌‌کند
...
دوستت خواهم داشت
باشد که هر پنجره
خاطره ای باشد
برای انتظار در باران
و بارانِ در انتظار
که این کوچه
پر از عطرِ دیدار‌های دوباره است.

"نیکی‌ فیروزکوهی"

عاشقی در انتظار

سرم را بر سینه ی زمین می‌‌گذارم

رودی آرام

اسبی سر کش

قطاری بی‌ قرار

سگی‌ ولگرد

مردی خسته

براستی

صدای پای تو

از کدام گوشه ی این سرزمین خواهد وزید؟

آه ‌ای مسافرِ خاموش

ظهور کن !

این قبیله ی بی‌ عشق باید بفهمد

کسی‌ که سر بر دامان زمین می گذارد

دیوانه نیست

عاشقی ‌ست در انتظار.

 

"نیکی‌ فیروزکوهی"

در من زنی‌ غوغا می‌‌کند

دست‌های تو
زنی‌ خفته در سینه ی مرا
بیدار می‌‌کند
نوک می زند به نوک انگشتانِ تو
در من زنی‌ زمستان را دوباره بهار می‌‌کند
در من شعر
در من شور
در من عشق
در من لطافتِ یک زن بیداد می‌‌کند.....

در من زنی‌
هر شبِ خدا
هر شبِ خدا
مردش را با عشق و هوس اغوا می‌کند
در من زنی‌
با زنانه گی‌‌ اش ماه و مهتاب را رسوا می‌کند
در من زنی‌
در آغوشِ گرم تو غوغا می‌کند
در من زنی‌
غوغا می‌‌کند..

"
نیکی‌ فیروزکوهی"

بیا زمینی باشیم

بیا زمینی باشیم
من از دوزخی که راهش به بهشت باشد می ترسم
فقط اگر

یکی مثل تو کنارِ من باشد؛
عشق باشد؛
جراتِ گناه باشد.

بگذار زمینی باشیم
بهشت همانجاست که من باشم و تو باشی
چه فرقی می کند که معصوم یا پر گناه باشیم؟

"
نیکی فیروزکوهی"

جنون!

تو نیستی و من
تا جنون

تا مرزِ نبودن
تا رها شدن از هر چه که رنگ هوشیار ی دارد

تا سقوط
تنها یک قدم فاصله دارم

تو نیستی و من
دلگیر از کسانی که بی خبر می میرند

بی خبر می میرم
مثلِ غریبی که دل به هیچ آشنائی ندارد

با خودم به هم می زنم
مثلِ مسافری که یقینی به رسیدن ندارد

فاتحه ی هر چیزِ آبادی را خوانده ام
تو نیستی و من

به هوایِ تو
سر می زنم به تک تکِ مسافر خانه های این شهر

احساس می کنم
همه غریبه ها بویی از تو دارند!
...

راحت ترین راه را تو انتخاب کردی:
نبودن ...
کوتاهترین راه را من:
جنون... .

 

"نیکی فیروزکوهی"


جهنم ما !

آتش دوزخ باشد
شراب باشد

تو کنار من باشی
و شیطانی که گولمان بزند!
شب که شد

از بام جهنم خودمان

بهشت دیگران را می‌بینیم...

 

"نیکی فیروزکوهی"

بعد از تو...

نازنینم !

عادت نیست از این فاصله برای تو نوشتن.. اجبار است.

اعترافش هم وحشتناک است

ولی‌ همین تاریکی‌

همین سکوت محض

این درد

تو را به من نزدیکتر می‌‌کند!

آدم ها

با حضور‌های کم رنگشان

با بودن‌هایی‌ که به بدترین وجه ممکن

با منطقی‌ که من نمی‌فهمم

با احساسی‌ که آنها نمی‌‌فهمند

واقعه‌ی نبودن تو را یادآوری می‌‌کنند!

بعد از تو

هیچ چیزِ آدم‌ها

جز لحظه ی وداع‌شان

برای من شور آفرین نیست.

 

"نیکی‌ فیروزکوهی"

(بخشی از یک شعرِ بلند

----------------------------------------------------
 

دفتر عشق:

+ موهایت شعله‌های آتشند.. هیچ بادی آنها را خاموش نمی‌کند... لوسیان بلاگا

++ تو نیستی و من هر روز یادت را در آغوش می گیرم... "ناشناس"


پنجاه و پنج دانه‌ی مروارید

امسال که آمدی

برایم گردنبندی بیاور

با پنجاه و پنج دانه ی مروارید

بگذار فکر کنم

به خاطر من

پنجاه و پنج بار

دل به دریا زده ای...!!

 

"نیکی‌ فیروزکوهی"

 

برگرفته از وبلاگ:

http://loveberg.mihanblog.com

حساب و کتاب

هر شب مینشینم پای حساب و کتابم .

چند بار گفتهای دوستم داری .

چند بار دوستم داشته ای .

چند بار بارانی شدهای برای من .

چند بار باریده ای .

چند بار عارف شدی ، عاشق شدی ، شاعر شدی .

چند بار برای نبودنم مردی و زنده شدی .

چند بار از آمدنم ناامید شدی .

چند بار از رفتنم شکستی .

چند بار از دیدنم دوباره بهاری شدی .

 

هر جور حساب میکنم می بینم هنوز هم من بیشتر دوستت دارم .

می بینم هنوز هم لحظه های بیتو کشنده است .

می بینم صبورانه تحمل میکنم بودن و نبودنهایت را .

می بینم هر شب خواب من از خیال تو در بدر می‌‌شود .

هر شب دلم برای لیلی می سوزد .

هر شب خیسی پنجرهها داغیگونههایم را به تن می‌‌کشد .

هر جوری حساب میکنم می بینم حساب و کتابمان یکینمیشود

من و کتابم اینجا منتظر

بیا کمیعاشقی کن، عارفی کن

بیا و دلت رو با دل ما یکیکن

بیا حسابت را تسویه کن .

 

"نیکی فیروزکوهی"

صحبت از عاشق بودن نیست

می روم

بغض خواهیکرد
اشکها خواهیریخت
غصهها خواهیخورد
نفرینم خواهیکرد
دوستترم خواهیداشت
یک شب فراموشم می
کنی
فردایش به یادت خواهم آمد
عاشقتر خواهیشد
امید خواهیداشت
چشم به راه خواهیبود
و یک روز
یک روز خیلیبد
رفتنم را، برای همیشه، باور خواهیکرد
ناامید خواهی شد
و من برایت چیزی خواهم شد
مثل یک خاطر ه ی دور
تلخ و شیرین ولیدور ... خیلیدور
و من در تمام این مدت
غصهها خواهم خورد
اشکها خواهم ریخت
خودم را نفرین خواهم کرد
تمام لحظهها به یادت خواهم بود
و امید خواهم داشت به پایداری عشق
و رفتن را چیزی جز عاشق ماندن نخواهم دانست
نخواهی فهمید 
درکم نخواهی کرد
صحبت از عاشق بودن نیست... صحبت از عاشق ماندن است.


(گاهی برای اثبات عشق باید رفت ... خودم از رفته گانم ...)


از: نیکیفیروزکوهی

سر بگذار بر درد بازوان من

سر بگذار بر درد بازوان من،

دست نگاهم را بگیر،

مرا دچار حادثهای کن که با عشق نسبت دارد،

من عجیب از روزگار رنجیده ام !

 

از: نیکی فیروزکوهی

دلم انگار تو را می‌خواهد

دلم یک آغوش بیغربت میخواهد

یک آغوش پر سلام ، پر نوازش

یک آغوش آرام و نجیب ، بیبهانه

یک آغوش عاشقانه ، پر ترانه

دلم یک بغل خالیاز قانون طبیعت

یک بغل برای تعبیر خواب من

یک آغوش بیرنگ ، بینیرنگ

یک آغوش پر فریاد از عشق من

دلم یک دل گرم برای حرفهای من

دلم یک کلام حرف برای دل من

دلم یک آغوش پر نوازش ؛

دلم انگار تو را میخواهد

دلم انگار تو را میخواهد ...

 

از: نیکی فیروزکوهی

نبودن قشنگ!

برایت قهوه می ریزم، کمی‌ شیر، دو قاشق شکر،
می گذارم جلویت روی میز،
گلدان گل را کنارتر می گذارم
تا بهتر ببینمت.
قیافه جدی به خودم می گیرم
و با لهجه‌ ای که حالا برای خودم هم بیگانه است،
می گویم:
قهوه ات سرد می‌‌شود.
هر کجا که هستی، زودتر به خانه بیا

و همانطور می نشینم‌ تا تو یک روز بیایی...


از: نیکی‌ فیروزکوهی

تا تو در آغوشِ من گل نکنی

هیچ می دانی؟

تا تو در آغوش من گل نکنی‌

این بهار ، بهار نمی‌‌شود...

 

"نیکی فیروزکوهی"

یک شب مهتاب

یک شبِ مهتاب
مردمانِ زیادی ساز‌هایشان را بر می‌دارند
زیباترین آهنگ‌ها را می‌‌نوازند
تا من عاشقانه‌‌ترین شعرم را برایت بخوانم
تا تو مستِ عطرِ شب بو ها،
تا تو عاشق یک دسته گلِ یاس شوی
و تو خواهی‌ دید
که تمامِ دنیا بیدار مانده است
تا به آغوشم بیایی
و من دیوانه وار بگویم
"
دوستت دارم"

"نیکی‌ فیروزکوهی"