من سالیان پیش باید
سرم را بر شانه های تو می گذاشتم
و می مردم
سال هایی که پاهایم
در شهر بی ناله و متروک جا مانده بود
و کسب و کارم
سرشماری جنازه های بی سر بود
کجا بودی که ندیدمت؟
آن سال ها که بر زمین می خوردم
و دستی نبود که از خون بلندم کند
چرا به حرمت دهانی
که التماس دعا می خواست
نگفته بودی سلام؟
حالا که دیگر
از آن موهای دخیل بسته بر درختان خشک
چیزی نمانده است
این روزها تکه پاره تر از آنم
که بخواهی به لبخند و بوسه ای
به هم پیوندم زنی.
"فرنگیس شنتیا"
از کتاب: اوی من
خیلی عالی
باران چرا دیگر نمی شویی غمم را ؟
از دست دادم در عطش ها آدمم را
هر سو که پلکم می پرد انبوه درد است
باران بیاور سمت چشمم مرهمم را
تو آگهی از درد و رنج بی حسابم
تو میشناسی خوبتر پیچ و خمم را
دریاچه ی چشمان من خشکید وقتی
دیگر کسی جدی نمیگیرد نمم را
کم کم ببار و مرده دل را زنده تر کن
روحی بده این سرنوشت مبهمم را
چیزی بگو حرفی بزن جانی طلب کن
در دست میگیرم خودم ارگ بمم را
ای توی روحت ابر بی باران ِ خالی
باران بیاور تا بشوراند غمم را ...
#سجاد_صادقی
من سالیان پیش باید سرم را بر شانه های تو می گذاشتم و میمردم.....
چه حقیقت تلخی