دیری است دلم در به در و خانه به خانه
تا کی، به که یابد ز تو ای عشق نشانه
دانی که چه ئی از پس این در به دری ها؟
خواب سحری در پی کابوس شبانه
از خون دلم بر ورق جان کلماتی است
پیکی که دلم سوی تو کرده است روانه
با شور تو، خون می زند از سینه برونم
چون ساقه که بشکافدش از پوست، جوانه
خواهم که چو ققنوس بسوزم به لهیبت
چون میکشی ای آتش خوش سوز زبانه
تا بگذرم از صافی بی غشّ، تو خوش باد
بیگانه شدن از همگان جز تو یگانه
من دانم و تو، ای زده قُفلی به دهانم !
آن قصّه که ز اغیار شنیدیّ و زما نه
بارت که فلک نیز نیارست کشیدن
من می برم ای عشق سبک بار به خانه.
"حسین منزوی"
چه خوب که تازه به روزید!!
دلم وبلاگ نویسی خواست دوباره و دوباره و دوباره...
سبز بمانید
دمت گرم حال کردم که این چند سال هنوز به وبلاگ پایبند بودی و هرماه پست گذاشتی... ان شالله موفق باشی
دیری است دلم در به در و خانه به خانه
تا کی، به که یابد ز تو ای عشق نشانه
امان ازاین نیامدنهاونبودنها...
از این غزل خیلى خوشم اومده ،ممنون