سخت نیست
اصلا سخت نیست از روی شانه ام
تاب بخوری روی دستم
توی چشمهایم زل بزنی و
بگویی حواست هست امروز جمعه است؟!
سخت نیست
بگویم مگر حواس گذاشته ای؟
سخت نیست چنان ببوسمت
که جمعه در تقویم از خجالت سرخ شود گونه اش!
سخت نیست...
جمعه ها صدایت کنم و بگویم من رفتم!
بگویی کجا؟
بگویم قربان عطر تنت!!
سخت نیست من و تو این طور جان جمعه را بگیریم؛
قبل از اینکه بفهمد غصه را چطور توی دلهایمان جا کند!
سخت نیست
فقط دستت را به من بده!
راستی...
من رفتم!
"حامد نیازی"
(نامه های سوخته)
سلام نیما
بارها تو را گم کردم...
میان تارهای سفید و
چین وچروک های خاکستری. ....
مادام که ،
آینه بندان خیالت می شدم....
بارها در تو پوسیدم....
درچشمان سنجاق شده به جاده و
علف های بلند زیر گام های ناتوانم ....
سالهاست ،
وجب وجب نبودنت را ،
پاسبانی کردم...
مبادا ، توهُّمِ بودنت ،
انتظار را،
از مویرگ های خشکیده ام بگیرد ...
هنوز ،
در لیست گمشده های بین الملل هستی و
این زن ،
آمدنت را توهم زده ....
۹۶.۳.۱۳ ☆ ۱۳:.. ☆ زهره
با سلام مرسی از وبلاگ خوبت
دوست دارم تبادل لینک داشته باشم و اگرم مایل بودید از شعر هاتون با ذکر منبع استفاده کنم
زیبا
سلام آقا نیما. چقدر زیبا بود. اولین باره اشعار آقای نیازی را میخوانم. قلمشان به دل مینشینه.
ممنون از شما.
برقرار باشید
خیلی زیبا بود...................