شهر همان شهر است
خیابان همان خیابان
کافه همین میز است
میز همین صندلی
که تو روی آن نشسته ای
اما دیگر
نه من آن مرد سابقم
نه تو آن فکری
که هر شب کلافه ام می کند
حالا که آمده ای
رو به روی هم می نشینیم
لبخند می زنیم
و تنها از دور
به یکدیگر فکر می کنیم.
"بهزاد عبدی"
خدا را در فراخی خوان و در عیش و تن آسانی
نه چون کارت به جان آمد خدا از جان و دل خوانی.
"سعدی"
+ با تشکر از آقای نوید کسائیان برای ارسال شعر.
تمام دست تو روز است
و چهرهات گرما
نه سکوت دعوت میکند
و نه دیر است
دیگر باید حضور داشت
در روز
در خبر
در رگ
و در مرگ...
از عشق
اگر به زبان آمدیم فصلی را باید
برای خود صدا کنیم
تصنیفها را بخوانیم
که دیگر زخمهامان بوی بهار گرفت.
بمان:
که برگ خانهام را به خواب دادهای
فندق بهارم را به باد
و رنگ چشمانم را به آب.
تفنگی که اکنون تفنگ نیست،
و گلولهیی که در قصهها
عتیقه شده است
روبروی کبوتران
تشنگی پرندگان را دارد.
"احمدرضا احمدی"
از مجموعه: "من فقط سفیدی اسب را گریستم"
کتاب: می گویند بیرون از این اتاق برف می بارد (گزینه اشعار)
/ نشر نیماژ / چاپ اول زمستان 92
دوستت دارم ...
باید در چشمان نگریست،
یا در گوشها گفت؟
جنبش انگشتانت که به روی هم انباشته شده بود
و مروارید چشمانت
دلیل بود؟
در عصر یک پاییز
در اتوبوس بودیم
دورمان دیوار شیشهای سبز ...
سبزی شیشهها، زرد پاییز را
سبز خرم کرده بود.
از سبزی برگها بهار به اتوبوس نشست.
بیرون خزان در کار بود.
نمیدانستم در بهار درون باید گفت؟
یا در خزان برون؟
من و بهار پیاده شدیم
بهار در خیابان محو شد
پاییز در کنارم راه میآمد.
"احمدرضا احمدی"
از مجموعه: "روزنامهی شیشهای"
کتاب: می گویند بیرون از این اتاق برف می بارد (گزینه اشعار)
/ نشر نیماژ / چاپ اول زمستان 92
همه ی خواب های عمیقم را بر می دارم
- حتی کودکانه ترینشان را از دورترین سالهای زندگی ام -
به بال نسیم می بندم
به ایوان بیا
و همه ی خواب های مرا نفس بکش
عزیز بی نیاز من!
این همه ی بضاعت من است
برای خستگی چشم های تو!
"روشنک آرامش"
از کتاب: هیچ اعتمادی به ساعت شماطهدار نیست / ص90
نامیرا شده ام
همه ی احساس های خوب دنیا را فراموش کرده ام
می دانم
تاس هم که بیندازم جفت شیش نمی آورم
فقط تو
که نشسته ای و امید می بافی
مرا کلافه می کنی!
می شود کمی آن سوتر بنشینی
آن قدر که دلم بتواند تو را کم بیاورد
آن قدر که دوباره دل تنگت شوم
آن قدر که بخوابم
و
وقتی بیدار شوم
سرم روی نازبالش شانه ات باشد
و تو رفته باشی!
"روشنک آرامش"
از کتاب: هیچ اعتمادی به ساعت شماطهدار نیست / ص86
پاییز از چشمان من شروع شد
از برگ ریزان دلم
از نارنجیِ سکوتم
که مشت مشت دلتنگی به آسمان می پاشید
پاییز
نگاه خشکیده ی من بود
بر تنِ خسته ی کوچه
و عشق نافرجامی
که داشت کم کم غروب می کرد ...
"سارا قبادی"
صبح
از نگاه خواب آلود من
نمای بسته ی توست!
وقتی رو به آینه ایستاده ای و
موهایت را
همان مدلی که من دوست دارم
شانه می کنی و...
من مثل آدمی که
حافظه ی کوتاه مدتش را از دست داده...
ناباورانه نگاهت می کنم و
عطرت
که می دود زیر بینی ام...
به این فکر می کنم که
برای تشکر از این معجزه
اگر روزی صد بار
دست های خدا را ببوسم کافیست؟!
"نسترن علیخانی"
تا امروز از تو نوشتم
امشب از عشقت انصراف می دهم
سخت است
دوست داشتن تو
خسته ام
می خواهم
کمی استراحت کنم
شاید فردا
دوباره عاشقت شدم.
"غلامرضا بروسان"
موهایت در باد
به پرواز در می آمد
کنارت
به تماشایت می نشستم
خورشید می سوزاند
دریا آتش می گرفت
تو حرف می زدی
و من غرق صحبت ات بودم
می خندیدی
سکوت می کردی
به فکر فرو می رفتی
دست در دست من، راه می رفتی
راه تمام می شد
تو را نمی دیدم
زمان، سال سال می گذشت
از دور، از خیلی خیلی دور
تماشایت می کردم.
"اُزدمیر آصف"
مترجم: سیامک تقی زاده
اینقدر سختی نکن
نزدیک تر بیا
بگذار نفسِ حبسِ سینه ات
لب هایم را زنده کند
این همه تاریکی دلیلی ندارد
شب را برای بوسه آفریده اند...
"علی سلطانی"
باران که می بارد
دوباره شاعر می شوم
می توانم برایت شعری بگویم
از تمام حرفهایی که نمی زنم
از جاده هایی که
بی تو قدم زدم
از پنجره هایی که از آن ندیدمت
از روزهایی که بی تو هدر شدند..
می توانم شعری باشم
و بر لبهایت
زمزمه شوم..
باران کافیست برایم
که دوباره عاشقت شوم...
"مونا پرستش"
مرزها تنها میتوانند
لبها را از هم دور نگه دارند
نسیمی که هرشب
موهایت را بر پیشانیات میریزد
باد پریشانیست که
از انگشتان من گذشته است.
"علیرضا عباسی"
به خانه میآیم
تو نیستی
اندوهت مرا سنگ میکند
مثل مجسمه میایستم
در آینه نگاه میکنم
من نیستم
در خیابان باران به من گفته بود
که در خانه چشمانت هستند
در خیابان باران به من گفته بود
که در خانه دلم گرم خواهد شد
و لبانم لبان تو را زمزمه خواهند کرد
در خیابان باران به من گفته بود
باران در آینه میبارد
اندوهت مرا آب میکند
من نیستم.
"شهاب مقربین"
دیگر از یک لیوان نخواهیم خورد
نه آبی، نه شرابی
دیگر بوسههای صبحگاهی نخواهند بود
و تماشای غروب از پنجره نیز
تو با خورشید زندگی میکنی
من با ماه
در ما ولی فقط یک عشق زنده است
برای من، دوستی وفادار و ظریف
برای تو دختری سرزنده و شاد
اما من وحشت را در چشمان خاکستری تو میبینم
توئی که بیماریام را سبب شدهای
دیدارها کوتاه و دیر به دیر
در شعر من فقط صدای توست که می خواند
در شعر تو روح من است که سرگردان است
آتشی برپاست که نه فراموشی
و نه وحشت میتواند بر آن چیره شود
و ای کاش میدانستی در این لحظه
لبهای خشک و صورتی رنگت را چقدر دوست دارم.
"آنا آخماتووا"
مترجم: احمد پوری
شناور سوی ساحلهای ناپیدا
دو موج رهگذر بودیم
دو موج همسفر بودیم
گریز ما
نیاز ما
نشیب ما
فراز ما
شتاب شاد ما، با هم
تلاش پاک ما، توأم
چه جنبشها که ما را بود روی پردهی دریا.
شبی در گردبادی تند، روی قلهی خیزاب
رها شد او ز آغوشم
جدا ماندم ز دامانش
گسست و ریخت مروارید بیپیوندمان بر آب.
از آن پس در پی همزاد ناپیدا
بر این دریای بیخورشید
که روزی شبچراغش بود و میتابید
به هر ره میروم نالان
به هر سو میدوم تنها.
"سیاوش کسرایی"
می میرم ازین عشق و کسی را خبری نیست
گسترده شد آفاق و مرا بال و پری نیست
می خندم و از خنده ام آویخته صد اشک
می گریم و از اشک به چشمم اثری نیست
من مانده ام و خاطره ای دور که جز آن
در کوی مه آلود دلم رهگذری نیست
یک لحظه نشد با تو به خلوت بنشینم
یک بار نشد روی تو را سیر ببینم
با یک سبد آغوش به باغ تو رسیدم
اما نشد "از باغ تو یک میوه بچینم "*
ای کاش در آن لحظه که سر می روم از خویش
در زلف تو پیچد نفس بازپسینم
"عمران صلاحی"
از کتاب: پشت دریچه جهان / انتشارات نیلوفر
* گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود. (حافظ)
اجازه میدهی آرزویت کنم؟
من از خیرِ در آغوش گرفتنت گذشتم... بگذار دلخوشِ رویاهایم باشم بگذار همه بگویند "بیچاره دیوانه شده"
من کاری با این حرف ها ندارم فقط میخواهم صبح ها زودتر از تو بیدار شوم موهایت را شانه کنم، دکمه های پیراهنت را ببندم، دستم را روی صورتت بکشم.. وای دستم را رویِ صورتت بکشم... یعنی تا این حد اجازه دارم در رویاهایم نزدیکت شوم؟
من اصلا از تو توقعِ محبت هم ندارم میدانی دوست داشتنِ تو نیازِ من است مثلِ نیازِ ماهی به آب. من بدون دوست داشتنت می میرم در این خشکیِ مطلق ... اصلا من برایِ شعرهایم به تو نیاز دارم. باید هر موقع که کم می آورم لب هایت را زیر و رو کنم. شعر هایِ زیادی است لا به لای ِ صورتیِ شیرینش... . چشم هایت، چشم هایت که اصلا زندگی است نباید شعرش کرد باید کشید و از دور نگاه کرد و مست شد...
حالا اجازه دارم آرزویت کنم؟
"سحر رستگار"
راهمان دور و دلمان کنار همین گریستن است
خدا را چه دیدهای ریرا!
شاید آنقدر بارانِ بنفشه بارید
که قلیلی شاعر از پی گل نی
آمدند، رفتند دنبال چراغ و آینه
شمعدانی، عسل، حلقهی نقره و قرآن کریم.
...
سرانجام باورت میکنند
باید این کوچهنشینانِ ساده بدانند
که جرم باد ... ربودن بافههای رویا نبوده است.
گریه نکن ریرا
راهمان دور و دلمان کنار همین گریستن است.
دوباره اردیبهشت به دیدنت میآیم.
"سیدعلی صالحی"
گزیده ای از دفتر: دیر آمده ای ری را ... / شعر 16
محبوبم!
قلب، امن ترین عضو بدن است و شاید برای همین است که ما همیشه عشق و دردهامان را آنجا پنهان می کنیم.
اینکه مثل یک راز سربسته؛ در سینه ام پنهانی، چیز عجیبی نیست...!
تو عشقی، تا زنده بمانم و درد ...تا مرگ؛ حلاوتی بی حصر داشته باشد.
محبوبم!
فرمانده می گفت: "قلب ها" را نشانه بگیرید. قلب که بشکفد، حتی مُرده ها را هم، به اعتراف وا می دارد.
حالا برای نشان دادنِ تو؛ باید به گلوله های سربی دل خوش کرد!
نترس و ماشه را به سمت قلبم نشانه بگیر...!
نشانه بگیر تا دیده شوی
و عشق و درد را از من بگیری.
"حمید جدیدی "
برگرفته از وبلاگ "کافه شعر"