«بهترین شعرهایی که خواندهام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-
درباره من
نام: نیما، .....................................................
متولد: 9 اسفند 54، ........................................
محل سکونت: تهران، .......................................
وضعیت تاهل: متاهل .......................................
ایمیل: nima_m406[at]yahoo[dot]com
...................................................................
در میان باور همه که کوچه های عشق خالی از تک درخت های عاشق است، من درختی یافته ام که هر روز بر روی پیکره اش مشق عشق با نوک مهر می زنم، در میان باور همه که می گویند اگر از عشق بگویی سکوتی مبهم تو را قورت خواهد داد، ولی من با فریاد عشق در میان این کوچه باغ پر هیاهو فریاد زدم، فریاد زدم که دوستت دارم ای ستاره همیشه مهتابی من، چرا که در این کوچه ها تنها پروانه ها قدم می گذارند که رقص شاپرکها را به وادی عشق تنها به عشق هایی مثل تو تقدیم کنند. و به راستی که عجب رنگارنگ شدن از طبیعت عشق قشنگ است...
...................................................................
ادامه...
سلام. نمیدونم چرا حس خوبی به این نویسنده ندارم. از وقتی داستان " او یک زن" و حواشی اون رو از ایشون در شبکه های مجازی دیدم از چشمم افتاده. ممنون از شما دوست گرامی
عشق؛ مثل رد دست تو روی هواست... نمیتوانم به کسی ثابتش کنم ؛ یا نشانش دهم..... حالم که خوب است ؛ یعنی دستانت از شب گیسوانم عبور کرده است.... است... گیسوانم نفس میکشند
"چیستایثربی"
Dead Heart
دوشنبه 24 آبانماه سال 1395 ساعت 12:15 ق.ظ
حریق خزان بود... همه برگ ها آتشِ سرخ ، همه شاخه ها شعلۀ زرد... درختان همه دود پیچان به تاراجِ باد... و برگی که میسوخت... میریخت... میمرد... و جامی سزاوارِ چندین هزار نفرین که بر سنگ میخورد... من از جنگلِ شعله ها میگذشتم... غبارِ غروب به روی درختان فرو میـنشست... و بادِ غریب ، عبوس از برِ شاخه ها میگذشت... و سر در پیِ برگ ها میگذاشت... فضا را صدای غم آلودِ برگی که فریاد میزد و برگی که دشنام میداد و برگی که پیغامِ گنگی به لب داشت ، لبریز میکرد... و در چشمِ برگی که خاموش خاموش میسوخت ، نگاهی که نفرین به پاییز میکرد... حریق خزان بود ، من از جنگل شعله ها میگذشتم... همه هستی ـَم جنگلی شعله ور بود که توفانِ بی رحمِ اندوه ، به هر سو که میخواست میـتاخت... میکوفت... می زد... به تاراج میبرد... و جانی که چون برگ میسوخت... میریخت... میمرد... و جامی سزاوارِ نفرین که بر سنگ میخورد... شب از جنگلِ شعله ها میگذشت... حریق خزان بود و تاراجِ باد... من آهسته در دودِ شب رو نهفتم... و در گوشِ برگی که خاموش میسوخت گفتم:... مسوز این چنین گرم در خود... مسوز... مپیچ این چنین تلخ بر خود... مپیچ... که گر دستِ بیدادِ تقدیرِ کور ، تو را میدواند به دنبالِ باد... مرا میدواند به دنبال هیچ... (زنده یاد فریدون مشیری)
سلام. نمیدونم چرا حس خوبی به این نویسنده ندارم. از وقتی داستان " او یک زن" و حواشی اون رو از ایشون در شبکه های مجازی دیدم از چشمم افتاده.
ممنون از شما دوست گرامی
عشق؛
مثل رد دست تو روی هواست...
نمیتوانم به کسی ثابتش کنم ؛
یا نشانش دهم.....
حالم که خوب است ؛ یعنی دستانت از شب گیسوانم عبور کرده است....
است...
گیسوانم نفس میکشند
"چیستایثربی"
حریق خزان بود...
همه برگ ها آتشِ سرخ ، همه شاخه ها شعلۀ زرد...
درختان همه دود پیچان به تاراجِ باد...
و برگی که میسوخت... میریخت... میمرد...
و جامی سزاوارِ چندین هزار نفرین که بر سنگ میخورد...
من از جنگلِ شعله ها میگذشتم...
غبارِ غروب به روی درختان فرو میـنشست...
و بادِ غریب ، عبوس از برِ شاخه ها میگذشت...
و سر در پیِ برگ ها میگذاشت...
فضا را صدای غم آلودِ برگی که فریاد میزد و برگی که دشنام میداد و برگی که پیغامِ گنگی به لب داشت ، لبریز میکرد...
و در چشمِ برگی که خاموش خاموش میسوخت ، نگاهی که نفرین به پاییز میکرد...
حریق خزان بود ، من از جنگل شعله ها میگذشتم...
همه هستی ـَم جنگلی شعله ور بود که توفانِ بی رحمِ اندوه ، به هر سو که میخواست میـتاخت... میکوفت... می زد... به تاراج میبرد...
و جانی که چون برگ میسوخت... میریخت... میمرد...
و جامی سزاوارِ نفرین که بر سنگ میخورد...
شب از جنگلِ شعله ها میگذشت...
حریق خزان بود و تاراجِ باد...
من آهسته در دودِ شب رو نهفتم...
و در گوشِ برگی که خاموش میسوخت گفتم:...
مسوز این چنین گرم در خود... مسوز...
مپیچ این چنین تلخ بر خود... مپیچ...
که گر دستِ بیدادِ تقدیرِ کور ، تو را میدواند به دنبالِ باد...
مرا میدواند به دنبال هیچ...
(زنده یاد فریدون مشیری)
عاشقِ اشعار فریدون مشیری هستم...
یه حسِ پُر بغضِ ناب...
روحت شاد شاعرِ پُر احساس...
من ..همانم
که برای دیدن لبخندت
دنیا را ، قلقلک می دهم.