نامیرا شده ام
همه ی احساس های خوب دنیا را فراموش کرده ام
می دانم
تاس هم که بیندازم جفت شیش نمی آورم
فقط تو
که نشسته ای و امید می بافی
مرا کلافه می کنی!
می شود کمی آن سوتر بنشینی
آن قدر که دلم بتواند تو را کم بیاورد
آن قدر که دوباره دل تنگت شوم
آن قدر که بخوابم
و
وقتی بیدار شوم
سرم روی نازبالش شانه ات باشد
و تو رفته باشی!
"روشنک آرامش"
از کتاب: هیچ اعتمادی به ساعت شماطهدار نیست / ص86