گاهی ادای رفتن در می آوری
فقط خودت میدانی که
چمدانت خالیست و پایت نای رفتن
و دلت قصد کندن ندارد.
ادای رفتن در می آوری
بلکه دستی از آستین درآید
و دودستی بازویت را بچسبد.
چشمی اشک آلود زل بزند توی چشمانت
و بگوید بمان !
و تو چقدر به شنیدنش محتاجی ...
گاهی ادای رفتنی ها را در می آوری
بلکه به خودت ثابت کنی
کسی خواهان ماندنت هست هنوز
و وای از وقتی که نباشد کسی ...
با چمدان خالی و پای بی اراده و دل جامانده
کجا میشود رفت؟ کجا..؟
"هستی دارایی"
ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
به خنده گفت که حافظ برو، که پای تو بست؟!