تو را در کوهستان به خاطر می آورم
به هنگام در به دریِ باد
وقتی پلی را از جا می کند
در اتاقی کوچک، به اندازه ی کف دست
و پرچمی که پاییز را دشوار کرده است.
تو را به هنگام باریدن باران
-حلزونی که بیهوده برگی را مرطوب می کند-
تو را در مه
وقتی که به رود نزدیک می شود
چون پیغامی خونین به خاطر می آورم
و سنگها
سعی می کنند خونت را پنهان کنند .
"غلامرضا بروسان"
از کتاب: یک بسته سیگار در تبعید
عااالی
عااالی
سلام
وبلاگ خوبی داری.
اگه دوست داشتی با هم تبادل لینک کنیم.
وبلاگ منو با نام معرفی کالاهای دیجیتال لینک کن شما لینک شدید.
http://mtlc.blogsky.com
با تشکر