تمام روز
در این فکری
که چگونه صدایش بزنی
تا برگردد
و چگونه نگاهش کنی
که دلش بلرزد و بماند.
تمام روز
در این فکری
که حروف را
چطور کنار هم بچینی
که از ته دل بگویی
"دوستش داری"
آنقدر که دیگر
پاهایش سست شوند
و بماند که بماند!
و تمام شب . .
در این خیال پرسه بزنی
که "ماندن"
چه لذتی دارد...!
"ارمغان مهدیقلی"
می گردم در خاطره ها
جایی در آن ها نداری
در دایره المعارف ها جستجو می کنم
عکسی از تو در آن ها نیست
در واژه نامه ها نگاه می کنم
نامی از تو نیست
نگاهی به خود می کنم
تورا می بینم
جز من جایی برایت نمانده ، می بینی ؟