موهایم چه عاشقانه
در آغوش باد می رقصند
نکند آن دورترها
باد را بوسیده ای؟!
"سارا قبادی"
مرا ببخش
که هنوز
گاهی به یادت
خیال می بافم
خاطراتت را نفس می کشم
و دل تنگی هایم را
واژه واژه شعر می کنم.
مرا ببخش
که تمام قرارهای عاشقی مان را
هزاران بار
تنها دور زده ام
ولی هیچ وقت نفهمیدم
دست هایمان چطور از هم جدا شد؟
و چرا اینقدر بی رحمانه
همدیگر را رها کردیم؟
من جا ماندم از زندگی
از آن جایی که عشقت را
هر شب
کنج دیوار تنهایی اتاقم
التماس کردم
اما سهم من نشد!
من جا ماندم از زندگی
و سال هاست
که حوالی خیال تو
مُردگی می کنم..!
"سارا قبادی"
آرام گرفته ماه در
برکه ی آب
انگار در آغوش تو
شب رفته بخواب
گیسوی تو بازیچه ی
انگشت نسیم
ای عشق فقط تو جای خورشید بتاب...
"میترا ملک محمدی"
ﻣﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﺑه دﻭﺷﯿﻢ ﻭ ﺟﻬﺎﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ
ﺩﺭ ﺣﻠﻘﻪ ی ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ ﻫﺮ ﺁﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﭼﻮ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ
ﻣﺎ ﺯﺍﺩﻩ ی ﺩﺭﺩﯾﻢ ﻭ ﺭﻩ ﻋﺸﻖ ﺑﭙﻮﯾﯿﻢ
ﺩﺭ ﺩﯾﺮ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﺑﻪ ﮐﺲ ﺣﮑﻢ ﺑﻘﺎ ﻧﯿﺴﺖ
ﻣﺎ ﺭﻧﺪ ﻭ ﻧﻈﺮﺑﺎﺯ ﻭ ﺣﺮﯾﻔﯿﻢ ﺑﻪ ﻋﺎﻟﻢ
ﺟﺰ ﺩﻭﺳﺖ، ﺑﻪ ﮐﺲ، ﺧﻮﻥ ﻧﻈﺮﺑﺎﺯ ﺭﻭﺍ ﻧﯿﺴﺖ
ﻣﺠﺮﻭﺡ ﺯ ﻋﺸﻘﯿﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺷﺎﺩ ﺭﻭﺍﻧﯿﻢ
اﻧﺪﺭ ﻣﺮﺽ ﻋﺸﻖ ﺑه جز ﻋﺸﻖ ﺩﻭﺍ ﻧﯿﺴﺖ
ﻫﻤﺒﺴﺘﺮ ﻣﺎ ﺑﻮﺩ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﻏﻢ ﻋﺎﻟﻢ
اﻣﺮﻭﺯ ﺑه جز "ﻋﺸﻖ" ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺑﺮ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ
ﺭﺳﻮﺍﯼ ﺟﻬﺎﻧﯿﻢ ﻭ ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ ﺑﻪ ﻓﺮﯾﺎﺩ
ﻋﻤﺮﺵ ﺑﻪ ﻓﻨﺎ ﺑﻮﺩ ﻫﺮ ﺁﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﭼﻮ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ
ﺟﺰ ﺭﺍﻩ ﻧﻈﺮ ﺭﺍﻩ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﻧﺸﻨﺎﺳﯿﻢ
ﺩﺭ ﻣﺬﻫﺐ ﻣﺎ ﮐﻔﺮ ﺑه جز ﺟﻮﺭ ﻭ ﺟﻔﺎ ﻧﯿﺴﺖ
ﻣﺎ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺍﺩﺏ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺳﺠﺎﺩﻩ ﮔﺬﺍﺭﯾﻢ
ﺍﺯ ﺣﻠﻘﻪ ﺟﺪﺍ ﮔﺸﺖ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺣﯿﺎ ﻧﯿﺴﺖ
"ناشناس !؟"
میان من و تنهایی ام
ابتدا
دستان تو بود
سپس درب ها تا به آخر
گشوده شدند
سپس صورت ات
چشم ها و لب هایت
و بعد تمام ِ تو
پشت سر هم آمدند
میان من و تو
حصاری از جسارت تنیده شد
تو
شرمساری ت را از تن ات
بیرون آورده و
به دیوار آویختی
من هم تمام قانون ها را
روی میز گذاشتم
آری..
همه چیز ابتدا این گونه آغاز شد.
"جمال ثریا"
(ترجمه سیامک تقی زاده)
منبع: وبسایت خانه شاعران جهان
گاهى صبح
نبودنت، درد مى کند
و خورشید
آنقدر بى رحمانه در اتاق مى پاشد
که جاى خالى ات
برملا شود
روى تخت
من
موهاى آشفته ام را
از نوازش هاى دیشب
شانه مى کنم
و تو آنقدر عجولانه مى روى
که چایت
سرد مى شود.
"ارغوان جهانگیری"
جهان
خالی تر از آن است
که جای خالی تو را حس نکنم
و خیال کن
چه خالی شده ام
وقتی حتی خیالت هم
سهم دیگران شده باشد..!
"کامران رسول زاده"
اگر می خواهی احساس مرا بدانی
به سایه ات نگاه کن
نزدیک به تو ام
حال که هرگز نمی توانم لمس ات کنم!
"جمال ثریا"
(ترجمه سیامک تقی زاده)
لبخند که می زنی
توی دلم انگار اناری ترک بر می دارد
با نگاه تو
ناتمام می مانند تمام شعر های دنیا
می دانی!
همه ی این قصه ها
از شهرزاد چشم های تو شروع شد
و الا عاشق ها
عقل شان به این چیزها قد نمی دهد
حالا دیگر
تقصیر یلدای موهای توست
اگر این شب ها خوابشان نمی برد
آخر بهار را
به زمستان گره زده ای
راستی
یک امشب پشت پنجره بایست
بگذار حواس فردا پرت بشود
شاید به اندازه یک دقیقه
بیش تر خواب ببینمت...
"میلاد کاشانی"
نگاهی اجمالی بر داستان "مارُتای بانی" اثر خلیل جبران:
"مارُتای بانی" ماجرای زندگانی و مرگ زنی است که به واسطه شرایط دشوار زیـست و بـیرحمی مردمان و غفلت خود به ورطه فساد میافتد و بیمار میشود و میمیرد. پدر و مادر او، زمانی کـه وی کـودکی بیش نیست میمیرند و همسایهای عیالوار و فقیر، سرپرستی او را به عهده میگیرد. او ناچار است هر روز در پی گـاوهای شـیرده به صحرا برود و غروب آنها را به ده بازگرداند و تکه نانی بخورد و بـر بـستری از عـلف خشک بخوابد. کسی به او مهری نمیورزد و کاری به کارش ندارد. نیمه گرسنه، مغموم، آشفته و تـنهاست تـا ایـن که به سن شانزده سالگی میرسد و دختر زیبایی از آب درمیآید. وجودش مانند آیـنهای اسـت که زیبایی دشت را بازمیتاباند. روزی مردی سوار بر اسب نزد او که کنار چشمهای نشسته است میآید و بـا حـرفهای فریبنده او را میفریبد و به همراه خود میبرد. این مرد نابکار ثروتمند است و مـشغله او کـامجویی است.
مارتا مدتی در قصر مرد میگذراند
درحـالی کـه بـاز احساس تنهایی و ناایمنی با اوست. سپس مـرد او را از خـانهاش
بیرون میکند و او با تنها پسرش «فوءاد» آواره شهرها و خیابانها میشود. زمانی که
نویسنده (خلیل جبران) در سـال 1900 پس از گـذراندن تعطیلات تابستانی به بیروت
بـازمیگردد پسـرکی ژندهپوش مـیبیند کـه گـلهای پلاسیده میفروشد. نویسنده از
کس و کار او مـیپرسد و کـاشف به عمل میآید که وی پسر «مارتا»ست و مادرش در
خرابهای در بستر بیماری افـتاده اسـت. نویسنده حساس و نیکوکار- که راوی داستان
نـیز هست- به قصد کـمک بـه زن بیمار به راهنمایی «فوءاد» بـه خـرابه مسکن آنها میرود
زن بیمار گمان میبرد که راوی داستان برای کامجویی به نزد او آمـده اسـت اما
مرد میگوید
:
«مارتا! تـو گـلی هـستی که به زیـر گـامهای حیوانی در لباس انسان پایـمال شـدهای. گامهای او، بیرحمانه ترا لگدکوب کرده اما رایحه ترا که با نالههای بیوهزنان و فریاد یـتیمان و آه جـانسوز تهیدستان به سوی آسمان (جایگاه رحـمت و داد) فـرامیرود، هرگز نـکاسته اسـت. دل خـوش دار که تو گل پایمال شـدهای نه گام پایمالکننده.»
مارتا در میان گریه و هقوهقهای بیمارانه ماجرای زندگانیش را برای راوی بازگو میکند. او احساس مـیکند اجـلش فرارسیده و معشوقهاش مرگ پس از دوری طولانی آمده اسـت تـا او را بـه بـستری گـرم و نرم رهنمون شـود. بـعد آمرزش گناهان خود را از خدا میخواهد و میمیرد. صبح فردا پیکر او را در تابوتی چوبین میبرند تا در بیابان بیرون شـهر بـه خـاک بسپارند چرا که راهبان اجازه ندادهاند بـر او نـماز خـوانند و او را در گـورستان عـمومی دفـن کنند. در این ماجرا، تنها دو نفر پیکر بیجان او را تشییع میکنند. فرزندش و جوان راوی که مصیبتهای روزگار، او را دلسوزی آموخته است.
منبع: کیهان فرهنگی / 1385
http://www.noormags.ir/view/fa/articlepage/4508/34/text
------------------------------------------------------
+ دانلود کتاب "عروسان دشت" از جبران خلیل جبران ترجمه حیدر شجاعی
که شامل چهار داستان ذیل است:
- خاکستر نسلها و آتش جاوید
- مرتا اهل بان (مارتای بانی)
- یوحنای دیوانه
- صلبان
هنگامی که مارُتا در حال مرگ، میان اتاق تاریک بر زمین افتاده، جبران می گوید:
...
مارُتا آرام بگیر، چرا که تو گُل رنج دیده ای و نه پاهایی که گُل را لگدمال کرده اند!
(متن کامل در تصویر ذیل)
(برای مشاهده تصویر در سایز واقعی، بر روی آن کلیک نمایید)
"جبران خلیل جبران"
از کتاب: دلتنگی های پنهان / نشر جیحون
ترجمه و گردآوری: مهرداد انتظاری
در اول فوریه 1912، پس از یک دوره کار طاقت فرسا، جبران به ماری نوشت:
به نظر می رسد که من با تیری در قلبم متولد شده ام!
تیری که تحمل فشار آن در قلب دردناک است
و خارج کردن آن تیر دردآور...
"جبران خلیل جبران"
از کتاب: دلتنگی های پنهان / نشر جیحون / قطع A5
ترجمه و گردآوری: مهرداد انتظاری
+ جبران خلیل جبران (۶ ژانویه ۱۸۸۳ - ۱۰ آوریل ۱۹۳۱) زاده بشرّی لبنان از نویسندگان سرشناس لبنان و آمریکا و خالق اثر بسیار مهم و مشهور پیامبر است.
همه ذرات جان پیوسته با دوست
همه اندیشه ام اندیشه ی اوست
نمی بینم به غیر از دوست اینجا
خدایا! این منم یا اوست اینجا؟
"فریدون مشیری"