کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

مروارید

هیچ صیادی

در جوی حقیری

که به گودالی می ریزد

مرواریدی صید نخواهد کرد.

 

"فروغ فرخزاد"

رو سر بنه به بالین

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن

ترک من خراب شب گرد مبتلا کن

 

ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها

خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن

 

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی

بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن

 

ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده

بر آب دیده ما صد جای آسیا کن

 

خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا

بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن

 

بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد

ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن

 

دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد

پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن

 

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم

با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

 

گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد

از برق این زمرد هی دفع اژدها کن

 

بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی

تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن

"مولانا"

به شب تکیه داده ام

به شب تکیه داده ام
و با صدای تو فکر می کنم
شب همیشه با من صمیمی است
کنار من چهار زانو می نشیند
و با مدادرنگی های کودکی ام
ماه را خط خطی می کند.
راستی
چشمانت چه رنگی بود؟
می خواهم جهان را به رنگ چشمانت کنم
و بعد بلند شوم
حرف حرف نامت را شماره بگیرم و اشغال کنم!
دوست ندارم کسی به جز من صدایت کند
من آدم حسود بد بی ادبم!
چه فرقی می کند؟
تو که دوستم نداری!

"چیستا یثربی"
--------------------------------------------------------------------

پیشنهاد موزیک:
دانلود آهنگ "بارون" با صدای مهدی شکوهی


(پیشنهاد می کنم حتما دانلود کنید. قشنگه، خصوصا اگر دور همی گوش کنید :) )

تا مرز جنون

کلماتم را
در جوی سحر می‌شویم
لحظه‌هایم را
در روشنی باران‌ها
تا برای تو شعری بسرایم، روشن
تا که بی‌دغدغه، بی‌ابهام
سخنانم را در حضور باد
این سالک دشت و هامون
با تو بی‌پرده بگویم
که تو را
دوست می‌دارم تا مرز جنون.

"محمدرضا شفیعی کدکنی"
 

برگرفته از کتاب: "در کوچه باغ شعر نو" / به کوشش پروانه طاهری

انتشارات محراب دانش / چاپ دوم 1388

 -------------------------------------------------------------------------------------


دفتر عشق:

همیشه دلتنگی به خاطر نبودن شخصی نیست .
گاهی به علت حضور کسی در کنارت است

که حواسش به تو نیست..!

"ناشناس"

{منبع:نت}

سرآغاز یک شعر

در آغاز شعر

تو بودی و شب بود
و آغاز شب
پریشانی گیسوانت...
که هیچ اتفاقی نبود!
من از کودکی در اندازه های طبیعی نبودم
و در کوچه های فراوان شب
تمام قضا و قدر را
به گامی سراسیمه شوریده بودم
شبیه عطش
شبیه عتاب
من از قامت ناگهان گذشتن رسیدم
من از انتهای نثار نگاهت
من از بیت آخر رسیدم
و حجم عبورت چه کم بود
به گاهی که چشمت، ردیف نخستین غزل بود
و هر کس که سهمی از آن داشت
همیشه سزاوار درد
و یا متهم بود

و تقصیر چشم تو نیست
اگر بی هوا منتشر کرد
و هرگز شگفتی ندارد
اگر ما همه شاعریم
که وزن حضورت
همان وزن شعر شب است
همان وزن کفر
همان وزن آشفتگی
همان بی ادامه
همان عشق
همان مرگ
و یا زندگی...

در آغاز شعر
تو هستی و عشق و سفر
سفر رسم عشق است
و رفتن مرا می برد
تو را پشت سر، پشت سر می گذارد
و این عادت سرنوشت من است
در در پشت سر
به آب و به باد و عطش می رسی
و هیچ اتفاق جدیدی نیفتاده است
چراغانی گیسوانت به وقت مُحاق
تمام سفر را بس است
در این روز بی پایان من
چه شعری به دنیا می آید
سرآغاز شعر
تو بودی و شب بود
و شب، پشت سر بود
و هیچ اتفاق جدیدی نیفتاده است.

"
چیستا یثربی"
1370.10.04

برگرفته از کتاب: "در کوچه باغ شعر نو" / به کوشش پروانه طاهری


 

درباره شاعر:

چیستا یثربی متولد 27 مهر 1347 تهران، نویسنده، شاعر و کارگردان و نویسنده تئاتر و سینما است. وی دارای مدرک فوق لیسانس روانشانی تربیتی از دانشگاه الزهرا تهران و  مدرک دکترا از دانشگاه تورنتو کانادا می باشد.

زندگی ...

همه ی هستی من آیه ی تاریکی است
که تو را در خود تکرار کنان
به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
من در این آیه تو را آه کشیدم،آه
من در این آیه تو را
به درخت و آب و آتش پیوند زدم

زندگی شاید
یک خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد
زندگی شاید
ریسمانی است که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد
زندگی شاید طفلی است که از مدرسه برمی گردد

زندگی شاید افروختن سیگاری باشد،در فاصله ی رخوتناک دو هم آغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر برمی دارد
و به یک رهگذر دیگر با لخندی بی معنی می گوید ((صبح به خیر))

زندگی شاید آن لحظه ی مسدودی است
که نگاه من،در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد
و در این حسی است
که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت

در اتاقی که به اندازه ی یک تنهایی است
دل من
که به اندازه ی یک عشق است
به بهانه های ساده ی خوشبختی خود می نگرد
به زوال زیبای گل ها در گلدان
به نهالی که تو در باغچه ی خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها
که به اندازه ی یک پنجره می خوانند

آه...
سهم من این است
سهم من این است
سهم من،
آسمانی است که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله ی متروک است
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن

سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدایی جان دادن که به من می گوید:
((دست هایت را
دوست می دارم))

دست هایم را در باغچه می کارم
سبز خواهم شد،می دانم،می دانم،می دانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهری ام
تخم خواهند گذاشت

گوشواری به دو گوشم می آویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخن هایم برگ گل کوکب می چسبانم
کوچه ای هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند،هنوز
با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر
به تبسم های معصوم دخترکی می اندیشند که یک شب او را
باد با خود برد

کوچه ای هست که قلب من آن را
از محله های کودکی ام دزدیده است

سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک آینه برمی گردد

و بدین سان است
که کسی می میرد
و کسی می ماند
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد،
مرواریدی صید نخواهد کرد.

من
پری کوچک غمگینی را
می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
ودلش را در یک نی لبک چوبین
می نوازد آرام،آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه می میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد.

 

"فروغ فرخزاد"

(تولدی دیگر)

سرود آفرینش

«سرود آفرینش»


ترجمه نسبتاً آزاد اما وفاداری از مقدمه منظومه طولانی

«سفر تکوین» یکی از «دفترهای سبز» شاندل؛

نویسنده و شرق‌شناس فرانسوی‌نژاد زاده تونس:

 

در آغاز،

هیچ نبود،

کلمه بود، و آن کلمه، خدا بود.

عظمت همواره در جستجوی چشمی است که او را ببیند،

و خوبی همواره در انتظار خردی است که او را بشناسد

و زیبایی همواره تشنه دلی که به او عشق ورزد.

...

رودها در قلب دریاها پنهان می‌شدند و نسیم‌ها پیام عشق به هر سو می‌پراکندند، و پرندگان در سراسر زمین ناله شوق برمی‌داشتند و جانوران، هر نیمه، با نیمه خویش بر زمین می‌خرامیدند و یاس‌ها عطر خوش دوست داشتن را در فضا می‌افشاندند و اما خدا همچنان تنها ماند و مجهول، و در ابدیت عظیم و بی‌پایان ملکوتش بی‌کس! و در آفرینش پهناورش بیگانه. می‌جست و نمی‌یافت. آفریده‌هایش او را نمی‌توانستند دید، نمی‌توانستند فهمید. می‌پرستیدندش، اما نمی‌شناختندش و خدا چشم به راه «آشنا» بود. پیکرتراش هنرمند و بزرگی که در میان انبوه مجسمه‌های گونه گونه‌اش غریب مانده است، در جمعیتِ چهره‌های سنگ و سرد، تنها نفس می‌کشید. کسی «نمی‌خواست»، کسی «نمی‌دید»، کسی «عصیان نمی‌کرد»، کسی عشق نمی‌ورزید، کسی نیازمند نبود، کسی درد نداشت... و...

و خداوند خدا، برای حرف‌هایش، باز هم مخاطبی نیافت!

هیچ کس او را نمی‌شناخت، هیچ کس با او «انس» نمی‌توانست بست.

«انسان» را آفرید! و این، نخستین بهار خلقت بود.

 

"دکتر علی شریعتی"

برگرفته از کتاب: هبوط در کویر

 

منبع: وبسایت رسمی دکتر شریعتی


(متن کامل شعر در ادامه مطلب)

 -------------------------------------------------------------------------------------

 + 2 آذر، سالروز تولد دکتر شریعتی گرامی باد.



++ علی شریعتی مَزینانی، مشهور به دکتر علی شریعتی (زادۀ ۲ آذر ۱۳۱۲ در روستای کاهک، سبزوار – درگذشتۀ ۲۹ خرداد ۱۳۵۶ در ساوت‌همپتون، انگلیس) نویسنده، جامعه‌شناس، تاریخ‌شناس، پژوهشگر دینی اهل ایران، از مبارزان و فعالان مذهبی و سیاسی و از نظریه‌پردازان انقلاب اسلامی ایران بود که در سن ۴۴سالگی به‌صورت مشکوکی در انگلستان درگذشت و هم‌اکنون آرامگاه وی در مکانی نزد مقبرۀ حضرت زینب کبری در دمشق سوریه است.

------------------------------------------------------------------------------------

 

ادامه مطلب ...

کوچه ی خوشبخت

من از نهایت شب حرف می زنم

من از نهایت تاریکی

و از نهایت شب حرف می زنم...

 

اگر به خانه ی من آمدی

برای من

ای مهربان!

چراغ بیاور

و یک دریچه که از آن

به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم ...

 

"فروغ فرخزاد"

------------------------------------------------


پیشنهاد موزیک:

دانلود آهنگ "مرغ شیدا" از محسن نامجو


آبی

فردا صبح بیدار می شوم

و فراموش می کنم بارها دوستت داشته ام

کنار پنجره می ایستم

به تماشای کودکانی که عادت دارند

هرصبح، زنی سراغ «کوچه ی خوشبخت» را از آنان بگیرد

و با لبخندهای کوچکشان بگویند:

«تماشای آسمان

چشمان هیچ کس را آبی نخواهد کرد!»

 

"لیلا کردبچه"

 از کتاب: صدایم را از پرنده های مرده پس بگیر



دلهره

این چیست که چون دلهره افتاده به جانم
حال همه خوب است، من اما نگرانم

در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر
مثل خوره افتاده به جانم که بمانم

چیزی که میان تو و من نیست غریبی است
صد بار تو را دیده ام ای غم به گمانم؟

انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم

از سایه ی سنگین تو من کمترم آیا؟
بگذار به دنبال تو خود را بکشانم

ای عشق، مرا بیشتر از پیش بمیران
آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم.

"فاضل نظری"

 

برگرفته از وبلاگ: ساده اما قشنگ