این
چیست که چون دلهره افتاده به جانم
حال
همه خوب است، من اما نگرانم
در
فکر تو بستم چمدان را و همین فکر
مثل
خوره افتاده به جانم که بمانم
چیزی
که میان تو و من نیست غریبی است
صد
بار تو را دیده ام ای غم به گمانم؟
انگار
که یک کوه سفر کرده از این دشت
اینقدر
که خالی شده بعد از تو جهانم
از
سایه ی سنگین تو من کمترم آیا؟
بگذار
به دنبال تو خود را بکشانم
ای
عشق، مرا بیشتر از پیش بمیران
آنقدر
که تا دیدن او زنده بمانم.
"فاضل نظری"
برگرفته از وبلاگ: ساده اما قشنگ
فاضل لایککککک
سلام
از سایه ی سنگین تو من کمترم آیا؟
بگذار به دنبال تو خود را بکشانم
درود
جان پس از عمری دویدن لحظه ای آسوده بود
عقل سرپیچیده بود از آنچه دل فرموده بود
عقل با دل رو به رو شد ، صبح دلتنگی بخیر
عقل برمی گشت راهی را که دل پیموده بود
عقل کامل بود ، فاخر بود ، حرف تازه داشت
دل پریشان بود، دل خون بود، دل فرسوده بود
عقل منطق داشت ، حرفش را به کرسی می نشاند
دل سراسر دست و پا می زد ، ولی بیهوده بود
حرف منّت نیست اما صد برابر پس گرفت
گردش دنیا اگر چیزی به ما افزوده بود
من کی ام؟! باغی که چون با عطر عشق آمیختم
هر اناری را که پروردم به خون آلوده بود...
فاضل نظری - گناه
عالی
(:
انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم
عاااالی ...مرسسسی.
قابل شما رو نداشت دوست جانم