کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

و این منم
زنی تنها
در آستانه ی فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یأس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دست‌های سیمانی.
...

در کوچه باد می آید
این ابتدای ویرانی است
آن روز هم که دست‌های تو ویران شدند باد می آمد
ستاره های عزیز
ستاره های مقوایی عزیز
وقتی در آسمان، دروغ وزیدن می‌گذرد
دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سرشکسته پناه آورد ؟
ما مثل مرده های هزاران هزارساله به هم می رسیم و آنگاه
خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد
من سردم است
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
ای یار، ای یگانه ترین یار

آن شراب مگر چندساله بود ؟

ایمان بیاوریم
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ تخیل
به داس های واژگون شده ی بیکار
و دانه های زندانی.
نگاه کن که چه برفی می بارد ...
شاید حقیقت آن دو دست جوان بود، آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
و سال دیگر وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره هم‌خوابه می‌شود
و در تنش فوران می‌کنند
فواره های سبز ساقه های سبک‌بار
شکوفه خواهد داد ای یار، ای یگانه ترین یار
ایمان بیاوریم به آغاز فصل  سرد ...

 

"فروغ فرخزاد"

 

از مجموعه: "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد"

برگرفته از کتاب: "در کوچه باغ شعر نو" / به کوشش پروانه طاهری

انتشارات محراب دانش / چاپ دوم 1388

--------------------------------------------------------------


پ.ن: در جستجویی که در اینترنت داشتم متوجه شدم که تمامی نسخه های موجود این شعر زیبا -که یکی از آثار برجسته زنده یاد فروغ فرخزاد است- پر از ایرادهای نوشتاری و ویرایشی است! لذا سعی شده متن ذیل کاملا منطبق با نسخه کتاب بوده و از نظر ویرایشی و ویراستاری نیز (نه کامل) بلکه تا حد امکان بدون ایراد تقدیم دوستان شود.

خوانش متن کامل این شعر زیبا را به همه دوستان توصیه می کنم.


 (شعر کامل در ادامه مطلب)

 

 


و این منم
زنی تنها
در آستانه ی فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یأس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دست‌های سیمانی.
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
امروز روز اول دی‌ماه است
من راز فصل ها را میدانم
و حرف لحظه ها را می‌فهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک ‚ خاک پذیرنده
اشارتی است به آرامش
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت.


در کوچه باد می آید
در کوچه باد می آید
و من به جفت‌گیری گل‌ها می اندیشم
به غنچه هایی با ساق های لاغر کم خون
و این زمان خسته ی مسلول
و مردی از کنار درختان خیس می‌گذرد
مردی که رشته های آبی رگ‌هایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده اند
 
و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
تکرار می کنند
ــ سلام
ــ سلام
و من به جفت‌گیری گل‌ها می اندیشم
در آستانه ی فصلی سرد
در محفل عزای آینه ها
و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه می‌شود به آن کسی که می‌رود این‌سان
صبور، سنگین، سرگردان
فرمان ایست داد.
چگونه می‌شود به مرد گفت که او زنده نیست

او هیچوقت زنده نبوده است.


در کوچه باد می آید
کلاغ‌های منفرد انزوا
در باغ‌های پیر کسالت می‌چرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقیری دارد
آنها تمام ساده لوحی یک قلب را
با خود به قصر قصه ها بردند
و اکنون دیگر
دیگر چگونه یک نفر به رقص بر خواهد خاست
و گیسوان کودکیش را
در آب‌های جاری خواهد ریخت
و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است
در زیر پا لگد خواهد کرد ؟


ای یار ای یگانه ترین یار
چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند
انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یک روز آن پرنده نمایان شد
انگار از خطوط سبز تخیل بودند
آن برگ‌های تازه که در شهوت نسیم نفس می‌زدند
انگار آن شعله بنفش که در ذهن پاک پنجره ها می‌سوخت
چیزی به جز تصور معصومی از چراغ نبود.


در کوچه باد می آید
این ابتدای ویرانی است
آن روز هم که دست‌های تو ویران شدند باد می آمد
ستاره های عزیز
ستاره های مقوایی عزیز
وقتی در آسمان، دروغ وزیدن می‌گذرد
دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سرشکسته پناه آورد ؟
ما مثل مرده های هزاران هزارساله به هم می رسیم و آنگاه
خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد
من سردم است
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
ای یار، ای یگانه ترین یار

آن شراب مگر چندساله بود ؟
 
نگاه کن که در اینجا زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشت‌های مرا می جوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه می‌داری ؟


من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم
من سردم است و میدانم
که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
جز چند قطره خون
چیزی به جا نخواهد ماند
خطوط را رها خواهم کرد
و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از میان شکل‌های هندسی محدود
به پهنه های حسی وسعت پناه خواهم برد
من عریانم، عریانم، عریانم
مثل سکوت‌های میان کلام های محبت عریانم
و زخم های من همه از عشق است
از عشق، عشق، عشق
من این جزیره سرگردان را
از انقلاب اقیانوس
و انفجار کوه گذر داده ام
و تکه تکه شدن، راز آن وجود متحدی بود
که از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد.


سلام ای شب معصوم!
سلام ای شبی که چشم‌های گرگ های بیابان را
به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می کنی
و در کنار جویبارهای تو ارواح بیدها
ارواح مهربان تبرها را می بویند
من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرف‌ها و صداها می آیم
و این جهان به لانه ی ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمی است
که همچنان که تو را می بوسند
در ذهن خود طناب دار ترا می بافند!

 

سلام ای شب معصوم!
میان پنجره و دیدن
همیشه فاصله ای است
چرا نگاه نکردم ؟
مانند آن زمان که مردی از کنار درختان خیس گذر می کرد...


چرا نگاه نکردم ؟
انگار مادرم گریسته بود آن شب
آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت
آن شب که من عروس خوشه های اقاقی شدم
آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود
و آن کسی که نیمه ی من بود، به درون نطفه من بازگشته بود
و من در آینه می دیدمش
که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود
و ناگهان صدایم کرد
و من عروس خوشه های اقاقی شدم ...


انگار مادرم گریسته بود آن شب
چه روشنایی بیهوده ای در این دریچه ی مسدود سر کشید
چرا نگاه نکردم ؟
تمام لحظه های سعادت می دانستند
که دست‌های تو ویران خواهد شد
 
و من نگاه نکردم
تا آن زمان که پنجره ی ساعت
گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
و من به آن زن کوچک برخوردم
که چشم‌هایش مانند لانه های خالی سیمرغان بودند
و آن چنان که در تحرک ران‌هایش می رفت
گویی بکارت رویای پرشکوه مرا
با خود بسوی بستر شب می برد.


آیا دوباره گیسوانم را
در باد شانه خواهم زد ؟
آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت ؟
و شمعدانی ها را
در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت ؟
آیا دوباره روی لیوان ها خواهم رقصید ؟
آیا دوباره زنگِ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد ؟
به مادرم گفتم: "دیگر تمام شد"
گفتم: "همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم."


انسان پوک
انسان پوکِ پر از اعتماد
نگاه کن که دندان‌هایش
چگونه وقت جویدن سرود می‌خوانند
و چشم‌هایش
چگونه وقت خیره شدن می درند
و او چگونه از کنار درختان خیس می‌گذرد
صبور، سنگین، سرگردان
در ساعت چهار

در لحظه ای که رشته های آبی رگ‌هایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش بالا خزیده اند

و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را تکرار می کنند
ــ سلام
ــ سلام
آیا تو هرگز آن چهار لاله ی آبی را بوییده ای ؟


زمان گذشت
زمان گذشت و شب روی شاخه های لختِ اقاقی افتاد
شب پشت شیشه های پنجره سُر می خورد
و با زبان سردش
ته مانده های روز رفته را به درون می‌کشید
من از کجا می آیم ؟
من از کجا می آیم ؟
که این‌چنین به بوی شب آغشته ام ؟
هنوز خاک مزارش تازه است
 
مزار آن دو دست سبز جوان را میگویم ...


چه مهربان بودی ای یار
ای یگانه ترین یار
چه مهربان بودی وقتی دروغ می‌گفتی!
چه مهربان بودی وقتی که پلک های آینه ها را می بستی
و چلچراغ‌ها را
از ساقه های سیمی می چیدی
 
و در سیاهی ظالم مرا بسوی چراگاه عشق می بردی
تا آن بخار گیج که دنباله ی حریق عطش بود بر چمن خواب می نشست
و آن ستاره های مقوایی
به گرد لایتناهی می چرخیدند
چرا کلام را به صدا گفتند ؟
چرا نگاه را به خانه ی دیدار میهمان کردند!
چرا نوازش را
به حجب گیسوان باکرگی بردند ؟
نگاه کن که در اینجا
چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رمیدن آرمید
به تیره های توهم
مصلوب گشته است
و جای پنج شاخه ی انگشت‌های تو
که مثل پنج حرف حقیقت بودند
چگونه روی گونه او مانده ست.


سکوت چیست؟ چیست؟ چیست ای یگانه ترین یار؟
سکوت چیست به جز حرف‌های ناگفته
من از گفتن می مانم، اما زبان گنجشکان
زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعت ست
زبان گنجشکان یعنی: بهار، برگ، بهار
زبان گنجشکان یعنی: نسیم، عطر، نسیم
زبان گنجشکان در کارخانه می میرد.


این کیست، این کسی که روی جاده ی ابدیت
به سوی لحظه ی توحید می رود
و ساعت همیشگیش را
 
با منطق ریاضی تفریق ها و تفرقه ها کوک می‌کند.
این کیست این کسی که بانگ خروسان را
آغاز قلب روز نمی داند
آغاز بوی ناشتایی می داند.

این کیست، این کسی که تاج عشق به سر دارد
و در میان جامه های عروسی پوسیده است.


پس آفتاب سرانجام
در یک زمان واحد
بر هر دو قطب ناامید نتابید.
تو از طنین کاشی آبی تهی شدی
و من چنان پرم که روی صدایم نماز می خوانند ...


جنازه های خوشبخت
جنازه های ملول
جنازه های ساکت متفکر
جنازه های خوش برخورد، خوش پوش، خوش خوراک
در ایستگاه‌های وقت های معین
و در زمینه ی مشکوک نورهای موقت
و شهوت خرید میوه های فاسد بیهودگی
آه!
چه مردمانی در چارراهها نگران حوادثند
و این صدای سوت‌های توقف
در لحظه ای که باید، باید، باید
مردی به زیر چرخ‌های زمان له شود
مردی که از کنار درختان خیس می‌گذرد...


من از کجا می آیم؟
به مادرم گفتم: "دیگر تمام شد"
گفتم: "همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم."
سلام ای غرابت تنهایی
اتاق را به تو تسلیم می‌کند
چرا که ابرهای تیره همیشه
پیغمبران آیه های تازه تطهیرند
و در شهادت یک شمع
راز منوری است که آنرا
آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خوب می‌داند.


ایمان بیاوریم
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ تخیل
به داس های واژگون شده ی بیکار
و دانه های زندانی.
نگاه کن که چه برفی می بارد ...
شاید حقیقت آن دو دست جوان بود، آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
و سال دیگر وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره هم‌خوابه می‌شود
و در تنش فوران می‌کنند
فواره های سبز ساقه های سبک‌بار
شکوفه خواهد داد ای یار، ای یگانه ترین یار
ایمان بیاوریم به آغاز فصل  سرد ...

 

"فروغ فرخزاد"

 

از مجموعه: "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد"

برگرفته از کتاب: "در کوچه باغ شعر نو" / به کوشش پروانه طاهری

انتشارات محراب دانش / چاپ دوم 1388

نظرات 4 + ارسال نظر
الی پنج‌شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 12:49 ب.ظ

سلام
دسته بندی باعنوان زن دراشعارفروغ دارید؟

محمد جمعه 22 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 04:43 ق.ظ

ممنون ازشعرتون.به این وبلاگم سربزنید خوبه پشیمون نمی شید.
500910.mihanblog.com/

نازنین . ی پنج‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 11:51 ب.ظ http://aramgah-92.blogfa.com

این شعرو همیشه تیکه تیکه خونده بودم...
خوندن کاملش خیلی خوب بود.

سمانه پنج‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 10:22 ق.ظ

بالهایم خشکیده اند
بارانی برای پرواز میخواهم
بانوی ترنه های خیس
بارانم میشوی؟؟

آمدنت حقیقت است
رفتنت باورم نمیشود
دختر والعصر
باورم میشوی؟؟


محمدصادق حسین زاده

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد