آنقدرها کوتاه آمده ام
که بلندای قامتم
در آینه چشم های تو
به چشم نمی آیند
آنقدرها تنها برای تو
آغوش وا کرده ام
که عابران این مسیر
لعنتم می کنند!
خسته ام
و سایه ی هیچ درختی
همقد حجم خستگی ام نیست!
خسته ام
و تو هرگز نخواهی فهمید
درختی که همیشه سایه اش را
برای دلخستگی های تو مهیا می کرد
چگونه از دردهای نگفته
خود را به تبرزن معرفی کرده است!
"مصطفی زاهدی"
از کتاب: دست هایش بوی نرگس می داد
از دست باد لجم می گیرد،
که موهای تو را
به هم می ریزد...!
از دست خدا ،
که مرا عاشق آفرید...!
و از دست جنگ ،که
دستی برایم نگذاشت
تا موهایت را
شانه کنم...!
خاکستری ولی دلنشین...سپاس