گاهی فکر می کنم
از
بس، بی تو با تو زندگی کرده ام
از
بس، تو را تنها در خیالم در بر گرفته ام و
گیس
هایت را در هم بافته ام
از
بس، فقط و فقط در رویا
چشمهایت
را نوشیده ام و مست
شهر
تنت را دوره کرده ام که دیگر
حتی
اگر خودت با پای خودت هم برگردی
نمی
توانم تو را با خیالت جایگزین کنم
بر
نگرد!
من
در حضور غیبتت از تو بتی ساخته ام
که
روز به روز تراشیده تر و زیباتر می شود
با
آمدنت خودت را در من ویران می کنی
بگذار
تنها با خیالت زندگی کنم..!
"مصطفی زاهدی"
از کتاب: دست هایش بوی نرگس می داد
عالی بود
چه زیباست این متن...