نمی دانم خوبِ من
یادت
هست؟
شرابِ
تنت را نوشیدم
و
در چشیدنِ طعمِ تنت،
بال
های حواسم سوخت...
یادت
هست؟
از
سر انگشتانت
تا
شهدِ لبانت
دریا
شدم و موّاج و رقص کنان
بر
اندامِ ظریفت پیچیدم.
باور
کن
هزار
بار تو را بوییدم
و
تمامت را که نفس شده بود
به
رگهایم سپردم
و
زیرِ پوستِ تنم
به
قاعده ی یک روحِ مسیحایی
تو
را جاری کردم
در
بسترم جاری شدی
و
همچون زمینی خشک تو را بلعیدم.
نمی
دانی
پروانه
های لبم
بر غنچه های لبانت نشستند
و
شهدِ شیرینت را نوشیدند
و
من
از
مرزهای بیکرانِ تو گذشتم
در
هم تنیدیم
و
دستهای اندوه را به بَند کشیدیم
تو
در هم آغوشی من غرق شدی
و
یادم هست
لرزیدی
و بارها لرزیدی
و
من
چون
نسیم تو را خواندم و زمزمه ات کردم
تا
تو آرام بگیری.
...
چه مستانه صدایم کردی
و
چه عاشقانه در گرمی
به
آغوشم کشیدی
قطراتِ
دریای جوشانِ سینه ام
کویرِ
تنت را سیراب می کردند
و
در شُر شرِ عرق ریزِ عشق و جنون
گلهای
خواهش روییدند
ما
صدای خواهش را شنیدیم
و
در عریانی آن لحظه های ناب
یکی
شدیم...
آری
خوبِ من!
این
است داستان عشق و جنون
که
مرزی برایش نیست...
"حامد ویسی"
منبع: http://shereno.ir
-----------------------------------------------
پی نوشت:
در اینکه این شعر واقعا متعلق به خود آقای ویسی باشد یا نه تردید دارم چون با خواندن اشعار ایشان در سایت شعر نو به این نتیجه رسیدم که هر شعر قشنگی که ایشان در صفحه شون ثبت کردن متعلق به خودشان نبوده بلکه کپی از دیگر شاعران مثل: گروس، آزاد نوروزی، محسن خیابانی و ... می باشد!!!
...
مسیر خانه ات را
از حافظه ی کفش هایم پاک کرده ام
غمگین نباش !
خودت هم می دانی
همیشه عکس تکی ِ تو زیباتر بود
زیبایی تو و خستگی این دیوارکه به هر حال به من تکیه داده است
دلم گرفته
درست مثل لک لکی
که بال هایش را برای کوچ امتحان می کند
دلم گرفته و می دانم
این هواپیما هیچ وقت
بر دریاچه ای فرود نمی آید
دلم گرفته و
باز نمی شود
در این قوطی
سرانجام
قرص ها را خواهم خورد...
"گروس عبدالملکیان"
رود گنگ
با آفتاب منعکسش
از موهایت می گذرد!
رودی که از آن می نوشم
در آن غسل می کنم،
می میرم.
دو بلدرچین در چشمانت داری
که دستان سرد مرا پناه می دهند
در عبور از زمستان های زندگی،
صدای تو شالی ست
که دور شانه های من می پیچد!
و لب هایت
مسیر کافه های پاریس را نشان می دهند.
اما تمام این ها
توصیف کامل تو نیست!
تو چیزی فراتری...
از آن چشم ها، موها، لب ها.
تو تپانچه ای هستی در دست من
که با آن
مرگ را از پا در می آورم!
"یغما گلرویی"
از کتاب: باران برای تو می بارد
----------------------------------------------------
+ عبارت های آبی رنگ، در کتاب حذف شده اند!
به تو نزدیکم
چون
تنی برهنه به چاقو
چون
درختی دست نخورده
به
یادگاری
قلبی
در من است که فقط
تو
آن را می بینی.
2)
رسیدنت را
برای
ماندنت دوست دارم
انگور
شیرین است
اما
شراب چیز دیگریست.
3)
بعد رفتنت
روخانه
ای از این اتاق گذشت
و
من
نه
سیبی سرخ بودم
که
به دست های کسی برسم
نه
برگی خشک
که
جایی گیر کنم
قایقی
کاغذی بودم
پر
از کلماتی از تو
حالا
سال هاست
ماهی
هایی با حافظه طولانی
داستان
غرق شدنم را
دور
پاهایت
تعریف
می کنند.
4)
برایت دست هایم را
باز
نگه می دارم
آنقدر
که نزدیک خانه تان
مزرعه
ای سبز شود
پدرت
به من افتخار کند که کلاغ ها را
دور
می کنم
مادرت
از سر لطف
برایم
کلاه حصیری ببافد و من
به
روزی فکر کنم
که
تو
در
آغوشم بگیری.
5)
چگونه دوستت نداشته باشم!؟
راه
که می روی
با
صدای قدم هایت
شاخه
های درختان به رقص می افتند
پشت
سرت
گنجشک
ها به پرواز در می آیند
و
کنار پایت
گربه
ها خودشان را لوس می کنند
چگونه
دوستت نداشته باشم!؟
چگونه؟!
6)
خودت می دانی
من
اهل پارک و کافه و سینما نیستم
قرارمان
همان کوچه قدیمی
تو
نذری بیاور
من
در را باز می کنم
تو
لبخند بزن
من
م
م ن
م
م ...
بشقاب
شکست!
7)
تو دنبال سرنوشتی رویایی بودی
و
من نمی توانستم دست هایت را
رها
کنم
چاره
ای جز دروغ نبود!
فالگیری
که عاشق مشتری اش شده
چه
باید بکند!؟
و
سه عاشقانه جنگ:
1)
شهر را
با
زیبایی ات تنها گذاشتم
و
با بلیطی که بوی باروت می داد
حرکت
کردم
سال
ها گذشت
انتظارت
شهر را
زیباتر
کرد
اما
سرباز دشمن
از
من عاشقتر بود!
2)
جنگ تو را به من نزدیکتر کرد
شب
ها
با
هر منوری که رد می شد
برایت
آروزویی می کردم
و
روزها
پشت
دوستت دارم هایت
سنگر
می گرفتم
جنگ
تو
را به من نزدیکتر کرد
آنقدر
که
برایت
کشته شدم!
3)
جنگ تمام شده
نخل
های سوخته سبز شده اند
ویرانه
ها آباد
اما
علم پیشرفت نکرده!
هنوز
هیچکس نتوانسته
دستی
شبیه دست های تو را
به
من پیوند بزند.
"محسن حسینخانی"
از مجموعه: این عاشقانههای کوچک یک روز بزرگ میشوند.
هیچ وقت
یکی را با همه ی ﻭﺟﻮﺩﺕ
ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪﺑﺎﺵ!
ﯾﮏ ﺗﮑﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ
ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺰ ﺧﻮﺩﺕ ﻧﺪﺍﺭﯼ...
یواشکی
صورتم را می گذارم روی صورتت
می
دانم دیوارها حرفت را نمی فهمند
می
دانم حق با توست
اما
نه به اندزه ی دلتنگی من
آه
عزیزکم...
صورتت
خیس شده!
ابرهای
بهانه ات
راه
چشمانم را خوب یاد گرفته اند...
حالا
برت می دارم
می
گذارمت سر جات
کنار
قرآن.
"محسن حسینخانی"
آتش
دوزخ باشد
شراب باشد
تو
کنار من باشی
و شیطانی که گولمان بزند!
شب که شد
از بام جهنم خودمان
بهشت دیگران را میبینیم...
"نیکی فیروزکوهی"
بازی را باختهام
ولی تو جای من گریه میکنی!
تو که میگویند
بُردهای.
"شهرام شیدایی"
وه که جدا نمی شود نقش تو از خیال من
تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من
ناله زیر و زار من زارترست هر زمان
بس که به هجر می دهد عشق تو گوشمال من
نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تو
دست نمای خلق شد قامت چون هلال من
پرتو نور روی تو هر نفسی به هر کسی
می رسد و نمی رسد نوبت اتصال من
خاطر تو به خون من رغبت اگر چنین کند
هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من
برگذری و ننگری بازنگر که بگذرد
فقر من و غنای تو جور تو و احتمال من
چرخ شنید ناله ام گفت منال سعدیا
کاه تو تیره میکند آینه جمال من
"سعدی"
بعضی ها را
هرچقدر هـم که بخواهی تمام نمی شوند
همش به آغوششان بدهکار می مانی
حضورشان گـرم است
سکوتشان خالی می کند دل ِآدم را
آرامش ِ صدایشان را کم می آوری
هر دم... هر لحظه... کم میآوریشان
و اینجا من چقدر کم دارمت...!!
"ناشناس"
ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ
ﺍﺳﺎﺭﺕ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ؛
ﺩﺭ ﻗﻔﺲ ﺁﻭﺍﺯ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ،
ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ،
ﻭ ﺍﯾﻦ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﻣﻦ ﻭ
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ …
"ﮐﺎﻇﻢ ﺧﻮﺷﺨﻮ"
از خلاصه ی روزهای انتظار
که می دانم حوصله به خرج نمی دهی
تا تمامی حرفهایم را بشنوی
فقط این را می گویم:
دلتنگی ام
آنقدر بزرگ شده است
که اگر ببینی
شاید نشناسی!
"بهرنگ قاسمی"
خب
آدمی ست دیگر
دلش تنگ میشود
حتی برای کسی که دو ساعت پیش برای اولین بار دیده
الان باید علامت تعجب بگذارم جلوی این جمله؟
آدم ها از یک جایی در زندگی ات پیدا می شوند که فکرش را نمیکنی
از همانجا که گم می شوند
تعدادشان هم کم نیست هی می آیند و می روند
اما این تویی که توی آمدن یکیشان گیر میکنی و
وای
به حالت اگر که او فقط آمده باشد سلامی بکند و برود...!
"مهسا ملک مرزبان"
برای
خیانت هزار راه وجود دارد
ولی هیچکدام به اندازه ی
تظاهر
به دوست داشتن
کثیف نیست!
"بهومیل هرابال"
ﺗﻮ ﺭﻭﯼ ﻧﯿﻤﮑﺘﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺳﺮ ﺩﻧﯿﺎ
ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻧﭽﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺴﯽﺳﺖ ﮐﻪ
ﺁﻥ ﺳﺮ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻭﯼ ﻧﯿﻤﮑﺘﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻧﭽﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﺗﻮﯾﯽ!"زویا پیرزاد"
+ زویا پیرزاد (زاده ۱۳۳۱ در آبادان) نویسنده معاصر ارمنیتبار ایرانی است. او در سال ۱۳۸۰ با رمان "چراغها را من خاموش میکنم" جوایز مهمی همچون بهترین رمان سال پکا، بهترین رمان سال بنیاد هوشنگ گلشیری، کتاب سال وزارت ارشاد جمهوری اسلامی و لوح تقدیر جایزه ادبی یلدا را به دست آورد و با مجموعه داستان کوتاه "طعم گس خرمالو" یکی از برندگان جشنواره بیست سال ادبیات داستانی در سال ۱۳۷۶ و جایزه «کوریه انترناسیونال» در سال ۲۰۰۹ شد. وی از معدود نویسندگان ایرانی است که تمام آثارش به فرانسوی ترجمه شدهاست.
روز
و شب بر سر کوی تو نشینم به گدایی
در
عبور از من و جانم ؛ این چنین سرد چرایی ؟
لب
تو بر لب جام و جان من بر لب سردم
چشم
و دل غرقه ی خون و به عیادت تو نیایی
منم
آن کشتی حسرت ، در گِل آلود زمانه
وَه
که از سینه ی گرمت ، ساحلی را ننُمایی
عمر
من طی شد و یک دم ، نشدی محرم رازم
همه
را طاقت من هست ، نبوَد تاب جدایی
شده
ام شب زده بوفی ، کنج ویرانه ی حسرت
کی
شود از پس ابر هجر و دوری به در آیی ؟!
حیف
من ساده سپردم ، دل و دینم به نگاهت
« من
ندانستم از اول ، که تو بی مهر و وفایی »
یاد
ایام گذشته ، آتش انداخت به جانم
پس
کدامین شب حسرت ، تو به بالین من آیی ؟
تو
در این نخوت و مستی ، جان من غرق تمنا
باورت
نیست که این دل ، دارد ای یار خدایی ؟
" گفته
بودم چو بیایی ، غم دل با تو بگویم "
منم
اینجا پیِ دامت ، تو فقط فکر رهایی
" زهره" از آتش عشقت ، شده خاکستر خاموش
" عهد
نابستن از آن بِه ، که ببندی و نپایی "
"تضمین از زهره طغیانی"
http://parvazesokhan93.blogfa.com/