دیوانگی بد نیست
برای یک بار هم که شده
دیوانه تر از من باش
و بگذار چنان گم شوم در تو
چنان گم شوی در من
که یکی دیده شویم از بالا
و خدا خیال کند
یکی از ما دو نفر را گم کرده است
بگذار تعجب کند از حواس پرتی اش
و باورش شود زیادی پیر شده
و جهان را به ما بسپارد
ما جهان را به آغاز زمین می بریم
و پلنگ ها آهوها را نمی درند
و نفت و اتم را حذف می کنیم از خلقت
تا این همه جنگ نشود!
دیوانگی بد نیست
هوس کرده ام
چنان گیج شوم از تو
چنان مست شوی از من
که زمین سرگیجه بگیرد
و اشتباهی سالی سیصد و شصت و شش دور بگردد
یک روز اضافه تر، دور ِ تو
برای یک بار هم که شده
چشم هایت را ببند
و سال ها بخواب
به جای تمام سال هایی که نخوابیدی
روی سینه ام
من شهرزاد نیستم
اما قصه گوی خوبی ام!...
"مهدیه لطیفی"
از کتاب: برف روی خط استوا / شعر 37
منبع: وبلاگ خانم مهدیه لطیفی
http://heliya1382.persianblog.ir
--------------------------------------------------------
+ رنگ آبی، بخش هایی است که در کتاب نیست و حذف شده یا تغییر کرده!
+ تولدت مبارک خانم لطیفی عزیز
می توانی بی اینکه بپرسی چرا،
دوستم داشته باشی؟
و موهایت را
به بادی که از لای انگشتانم عبور می کند
قرض بدهی؟
می توانی به نامم تکیه کرده
لباست را مرتب کنی
قبل از سلام
آب گلویت را قورت بدهی
و با صدایت
هزار نت به گلوی سه تار بریزی؟
عزیزم!
همه می دانند از دهانت
صدای بوسه می آید
و چشم هایت
سکوت را به دریا تحمیل می کند
خوش به حالت که زنی
و خوش به حال من
که دوستت دارم!
"بهرنگ قاسمی"
در شعرهای من
ممکن است
همان است که بود.
"علیرضا روشن"
-----------------------------------------------------
+ بادبادک بالا رفت... قرقره از غصه لاغر شد!
یادت هست گفتی:
مگر اینکه خواب داشتن مرا ببینی ...!
حالا که خواب هستم می توانم دستان تو را
برای چند لحظهای داشته باشم گلم؟!
در خواب کجا برویم؟
پارک یا خلوتترین کوچههای شهر؟!
نترس!
درست است که ذوق مرگ شده ام، اما زود نمی بوسمت!
زود مثل این شاه ماهی ندیده ها بغلت نمی کنم!
اصلاً آنقدر مهربان می شوم که احساس امنیت کنی
اصلاً کاری میکنم که خودت بگویی:
پس دستانت کو به روی سرم؟!
...
پرتت کنم به آسمان؟ جیغ بزنی... یواش می ترسم گلم !
می خواهی پا برهنه بدویم تا خود خدا؟!
هدیه را کجا تقدیمت کنم؟!
لابلای بنفشهها یا لای شعر؟!
اصلاً می خواهی برویم پیش سالمندترین درخت شهر ...
دارم کم کم به داشتنت عادت میکنم، عجیب!
کاش بیدار نشوم
کاش هیچگاه بیدار نشوم...!
"بهرنگ قاسمی"
دلم یک ترانه ی غمگینِ خارجی می خواهد
با
زبانی که نمی فهمم چیست
می
خواهم به دردی که نمی دانم چیست
زار
زار گریه کنم.
"بهرنگ قاسمی"
نمی دانم این روزها
کجای دنیا را عاشق کرده ای
اما
حتم دارم هنوز، تنها که می شوی
کنارِ
دریاچه ای،
به سنگ هایِ غمگین شنا یاد می دهی
یا
شاید به لباس هایِ ویترین نشسته
حسرت
می دهی تنت را
چه
می دانم
شاید
هم کافه ای را پیدا کرده ای
که
قدر سیگار کشیدنت را می داند
به
انضمام یک کافه چی
که
هر بار با اشاره ات به دیوار می خورد
اما
در این خانه
همه
چیز دست نخورده مانده
جز
سرفه هایم که شدید تر شده
و
همسایه های متعهد
که
شب بیداری مردی عزب را تاب نمی آورند
همه
چیز شکل سابق دارد
جز
من و لباس های تو،
که
از فرطِ آغوش چروک شده اند
راستی
از آنجا که تو هستی
خیالم راحت است
اما
این حوالی دیگر
هیچکس
عاشق نمی شود...
"شهریار بهروز"
برگرفته از وبلاگ:
ﺑﻪ ﺳﻔﯿﺪﯼ ﮐﺒﻮﺗﺮﺍﻥ ﻗﺴﻢ
ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﻝ ﺗﻮ ﭘﯿﻮﻧﺪ ﺩﺍﺭﻡ
ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ خیالهای ﺑﻠﻮﻍ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻤﺮﻡ
ﻭ ﺩﺭ باغچههای ﮐﻨﺎﺭ ﺣﻮﺽِ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻣﺎﻫﯽ میکارم
ﻭ نارونهای ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﺗﻮﻟﯿﺪ میکنم
ﺣﺮﯾﺼﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﻦ
ﮐﻪ ﮐﺎﻻﯼ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺯﺍﺭ خانهخرابت میکند
ﺑﺒﯿﻦ ﭼﻪ شکوهمندند ﭘﻨﺠﺮﻩ، آیینه ﻭ ﺑﺎﻍ
اینها ستونهای اندیشههای ﺗﻮ ﺍﻧﺪ
ﮐﻪ خانهات ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺳﺎﺣﻞ ﺑﺎﺩ میکارند
ﺗﺎ خیالهای ﺷﮑﻮﻓﻪ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺮﺧﯿﺰﻧﺪ
ﻭ ﻃﺮﺍﻭﺕ ﻣﻪ برخاسته ﺍﺯ ﺷﺎﻟﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻃﻠﻮﻉ ﮐﻨﺪ
پرخاش ﻧﮑﻦ ﺑﻪ ستونهای آیینهی ﺍﯾﻦ ﺷﺎﻟﯽ
ﻏﻼﻑ ﮐﻦ ﺷﻤﺸﯿﺮﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﺗﻮ ﺍﻡ
ﻭ ﺑﺎ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﺍﺭﻡ
ﻭ آوازهای ﯾﻼﻥ ﺍﯾﻦ سرزمین ﺭﺍ شنیدهام
ﻭ ﺩﺭ مخوفترین شبها ﻣﻬﺘﺎﺏ ﺭﺍ ﺑﺮ سفرهات تاباندهام
ﻣﺮﺍ ﺑﺎﺩ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ سرزمین ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﻭ نیلبکهای ﺧﻮﻧﯿﻦ ﻣﻬﺮ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﻭ سایهی ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺷﯿﺮﺑﻬﺎﯾﻢ
ﻣﻦ ﻋﺮﻭﺱ ﺍﯾﻦ ﺟﻬﺎﻧﻢ ﮐﻪ بتههای ﻧﺎﺭﻧﺞ ﺭﺍ میستایم
ﻭ ﭘﻮﺳﯿﺪﮔﯽ ﺍﯾﻦ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﺭﺍ روزها ﺗﻤﺎﺷﺎ کردهام
ﺩﺭﯾﺎ ﻃﻮﻓﺎﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺍﺑﺮﻫﺎﯼ ﺗﯿﺮﻩ
ﺑﺮ گوزنهای ﺍﯾﻦ ﺟﻨﮕﻞ میتابد
یقیناً پنجرهها ﺑﺎﺯ میشوند
ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺗﺎﺯﻩ مغزت ﺭﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻧﺪﻩ میکند
ﻭ ﺍﺯ ﺩﺍﻻﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﻃﺮﺍﻭﺕ میکند
ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﮕﺎﻩ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩ
اندیشهای ﮐﻪ ﺗﺮﺍ ﺑﻪ سفرههای ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻗﺮﻗﺎﻭﻻﻥ ﭘﯿﻮﻧﺪ ﺩﻫﺪ
ﺑﯿﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﻟﯿﻨﻢ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻓﮑﺮ میکنم
ﻭ ﺩﺭ ﻃﻠﻮﻉ ﺭﻭﺷﻦ ﻓﺮﺩﺍ ﺩﺭ ﺟﻮﯾﺒﺎﺭﺍﻥ ﺷﺎﻟﯽ ﺷﻨﺎﻭﺭﻡ
ﻭ شرارههای ﺍﻧﺎﺭ ﺭﺍ شناختهام ...
"ﻋﻠﯽ ﯾﺤﯿﯽ ﭘﻮﺭ ﺳﻞ ﺗﯽ ﺗﯽ"
+ با تشکر از آسمان عزیز برای ارسال این شعر زیبا
----------------------------------------------------------------
++ پی نوشت:
در مورد آقای یحی پور، بجز شعر و قلم زیباشون، یک چیز دیگه هم نظرم رو جلب کرد و اون اسم فامیل قشنگشون بود.
سَل در زبان گیلکی به معنی مرداب و یا تالاب کوچک و تی تی هم به معنی گل و شکوفه است. پس "سل تی تی" می شود گل ِ تالاب یا گلی که در تالاب می روید. بسیار زیبا... برقرار باشید آقای یحیی پور سل تی تی عزیز.
ای باد سحر، تو از سر نیکوئی
شاید که حکایتم به آن مَه گوئی
نی، نی غلطم گرت بدو ره بودی
پس گرد جهان دگر که را میجوئی.
"مولانا"
------------------------------------------------------
+ پی نوشت:
مصرع سوم این شعر رو تمام سایتها و وبلاگها به این صورت نوشته اند!! :
((نی، نی غلطم گرت بدوره بودی))
یعنی "بدو ره" را سر هم نوشته اند که به نظر می رسه وقتی سر هم نوشته بشه معنی نمیده.
و یکی مثل من یک ساعت روش فکر میکنه که "بدوره" یعنی چی!؟ :)
وقتی در گوگل سرچ کردم، فقط یک وبلاگ لابلای آنهمه سایت و وبلاگ، جداگانه نوشته بود که گرا رو دست ما داد. و البته یکی از دوستان فرهیخته هم نظرشون همین بود و تایید کردن.
آدرس اون وبلاگ یادم نیست اما در هر حال بسیار جالبه که اینهمه سایت و وبلاگ یک شعر زیبا از مولانا رو میذارن بدون اینکه شعر رو حتی یک بار خوانده و یا در معنی و مفهوم آن تامل کرده باشن و یا اگر شعر رو فهمده اند لااقل ایراد تایپی اون رو برطرف کنند!!!