مگر می شود
بوی "تو" را داشت و
خاطراتت را بوئید و
تو نباشی و
اشک نباشد؟!!
واااای باز آبی پوشیده ای؟
چقدر به تو می آید این لباس
می دانی؟
آبی توئی وقتی عاشقی
همین...
آبی از تو رنگ می گیرد
مهربان
من که پا به پای تو آمده ام
فقط نمی دانم چرا این بار تنها رفتی؟
چقدر گفتم که بیا و نرو؟
چقدر گفتم حالا که می روی زود بیا!
وقت رفتن یک آن ایستادی
در ازدحام نگاه ها، نگاهم کردی
دستی تکان دادی و
آرام رفتی..
پشت این شعر مردی می گرید...
"بهمن زارع"
یادم رفت بنویسم ..از رسول یونان
جایی میان رویاهایم بودی
کنار کندوهای عسل
در دشت های نزدیک ...
ومن هر روز ..با خرگوشی دربغل از انجا میگذشتم
سرانجام پیدا شدی ..
با قطاری که از راهی دور می آمد
اما مرا نشناختی ..
من خرگوشم را گم کرده بودم ..
وحضور سیگاری ..
میان انگشتانم ..
تورا به قهوه خانه هایی می برد.
که در نخستین باران ها ..
خراب شده بودند
آبی تویی وقتی عاشق می شوی
همین ...