دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست
آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست
در من طلوع آبی آن چشم روشن
یاد آور صبح خیال انگیز دریاست
گل کرده باغی از ستاره در نگاهت
آنک چراغانی که در چشم تو برپاست
بیهوده می کوشی که راز عاشقی را
از من بپوشانی که در چشم تو پیداست
ما هر دُوان خاموش خاموشیم، اما
چشمان ما را در خموشی گفتگوهاست
دیروزمان را با غروری پوچ کشتیم
امروز هم زانسان، ولی آینده ماراست
دور از نوازشهای دست مهربانت
دستان من در انزوای خویش تنهاست
بگذار دستت را در دستم گذارم
بی هیچ پروایی که دست عشق با ماست
"حسین منزوی"
هرصبح درحوالی شماپرسه می زنم,طعم شیرین عسل هایتان راباانگشت مزه مزه می کنم,نسیم کوچه باغتان راکه بوی کاه گل ودرخت می دهد می بلعم,برگ سبزی می چینم ازدرخت های پربارتان ومی برم تحفه برای رنگ دریایی چشم هایی که در ان غرق شده ام....تحفه درویش. خداقوت
از لطف و مهربانی شما سپااسگزارم نازنین دوستم، آقا نیما عزیز
سلام و درود