بیا
و مرا ببر
دیگر نه آفتاب گُر گرفته زبانم را روشن می کند
نه بالبال شب پره ای جانم را می شکافد
و نه شبنمی در قلبم آب می شود.
بیا
دستم را بگیر
و خرده ریز این کلمات تباه شده را
از پیشم جمع کن.
"شمس لنگرودی"
6 بهمن 1378 – کالیفرنیا
از کتاب: نتهایی برای بلبل چوبی
عشق یعنی نجات دادن غریقی که دیگر هیچکس به نجاتش امیدی ندارد
عشق رجعت به آغاز آغاز است
به شروع
به همان لبخند
همان نگاه
همان طعم
اما نه به خاطره ی آن ها!
به خود آن ها!
نادر ابراهیمی
بیا و مرا ببر
دیگر نه آفتاب گُر گرفته زبانم را روشن می کند
نه بالبال شب پره ای جانم را می شکافد
و نه شبنمی در قلبم آب می شود.
بیا
دستم را بگیر
و خرده ریز این کلمات تباه شده را
از پیشم جمع کن.