من سنگ شدم و سد و دیوار. دیگر نور از من نمی گذرد، دیگر آب
از من عبور نمی کند، روح در من روان نیست و جان جریان ندارد.
حالا تنها یادگاری ام از بهشت و از لطافتش، چند قطره اشک
است که گوشه ی دلم پنهانش کرده ام، گریه نمی کنم تا تمام نشود، می ترسم بعد از آن از چشم هایم سنگ ریزه ببارد.
یا لطیف! این رسم دنیاست که اشک، سنگ ریزه شود و روح، سنگ و
صخره؟ این رسم دنیاست که شیشه ها بشکند و دل های نازک شرحه شرحه شود؟
وقتی تیره ایم، وقتی سراپا کدریم به چشم می آییم و دیده می
شویم، اما لطافت هر چیز که از حد بگذرد، ناپدید می شود.
یا لطیف! کاشکی دوباره، تنها مشتی از لطافتت را به من می
بخشیدی تا من می چکدیم و می وزیدم و ناپدید می شدم، مثل هوا که ناپدید است، مثل خودت که ناپیدایی ...
یا لطیف! مشتی، تنها مشتی از لطافتت را به من ببخش ...
"عرفان نظر آهاری"
از کتاب: در سینه ات نهنگی می تپد
من نوشته شما رو سیو میکنم و برای دوستانم به اشتراک میزارم اشکال نداره چون واقعا إشعارتون زیبان دوست دارم همه مثل من لذت ببرن
نمیدونم الان با من بودین یا با خانم نظر آهاری
کپی کردن از وبلاگ من مشکلی نداره
از نظر شاعر هم قطعا نام شاعر پای شعر باشه کپی بلامانع خواهد بود.
عالی بود
بااجازه کپی کردم
سلام/ ماشالله چقدر با احساس هستید.
من نوشته شمارو کپی کردم... ببخشید
9 اسفند هم متولد شدین.. به سلامتی. مبارک باشه.
چقدر روح و جان لطیفی
عالییییییی