گیرم
دست های زمین
بی
بذر و
بی
خنده
گیرم
چنته ی زمان
بی
عشق و
بی
"هر چه تو می گویی" اصلا!
کافی بود کمی
فقط
کمی
پنجره
را باز کنی...!
زندگی
از
پنجره های بسته رد نمی شود!
"مهدیه لطیفی"
از کتاب: برف روی خط استوا / نشر فصل پنجم / شعر پنجاه و یک
بی نهایت زیبا !!!
آفرین به حسن انتخاب شما ...
هزار ماشالله به شاعر
ترکیبی را به دوش کشیدن :
از نگرانی های مادرانه ام
که چه می خوری ؟
کِی می خوابی ؟
هوا سرد است ؟
...
از بی قراری های زنانه ام
که بی بازوانت شب ها سر نمی شوند
که با زنِ دیگری نباشی یکوقت
که اصلا دوستم داری ؟
داشتی ؟!
...
و از بی تابی دخترانه ام
که برای کی لوس شوم حالا؟
و تو آنقدر زن را نمی فهمی
که نمی بینی چقدر مرد بودن می خواهد
مادری را
زنی را
دختر بچه ای را
هر سه را با هم در رحم ات بزرگ کنی
و اخم نکنی
و خم نشوی
و اتاق را که مرتب می کنی
میز را که می چینی
زل بزنی به گوشی ات ...
زل بزنی ...
بزنی ...
.
.
.
مهدیه لطیفی
در این روزهای پر تپش و پر التهاب، هر ثانیه انگار قلبی است در سینه ساعت... که می تپد به شوق دیدن تو!
ضربانی اگر هست-آری- به شوق با تو بودن است!
لحظه ای که شوقی برای تپش ندارد، مرده است انگار بدون تو!
زمانی که تمام لحظه ها-بدون تو- بمیرند، نه تنها لحظه ای، ساعتی، روزی و شاید سالی مرده... بلکه انسانی مرده است!!!
انسانی که تمام هستی اش را گره زده به بودن تو... به عشق تو...
آری! زنی هست که تمام هستی اش را گره زده به بودن تو...
زنی که در هوای عاشقی، تو را نفس می کشد!