بگذار با تو نجوا کنم و بدون آنکه سکوت ثانیه ها را بشکنم روی شانه های مهربان تو گریه کنم.
چشم در چشم عکس نازنینت که می شوم سوزش قلبم را حس می کنم ...
اما ... دلم نمی خواهد از آرامش توی نگاهت چشم بردارم ...
احساس می کنم به جای عکست رو به رویم نشسته ای و خیره شده ای به من...
در خیالم، با تو و چشمانت حرف می زنم!
با تو نجوا می کنم و بدون آنکه سکوت ثانیه ها را بشکنم روی شانه های مهربان تو گریه می کنم!
از راه که رسیدی نگاهت غریب بود، و من با غربت نگاه تو همسفر شدم.
کمکم کردی که از کویر هرچه بی مهریست بگذرم و به آب روشن چشمه ی چشمان مهربانت برسم.
«چشم های نازنین تو» که حیات در آنها خلاصه می شود، زندگی معنا می گیرد و شوق پرواز می کند.
«چشم های آسمانی تو» که پیوسته پُر شده از برق امید...
دلم می خواهد روز را با طلوع خورشید چشم های زیبای تو آغاز کنم ...
دلم می خواهد توی سیاهی چشمهای من طلوع کنی...
چشم هایت را باز کن ... می خواهم از دریچه ی نگاه تو به جهان نگاه کنم ...
می خوام هرچه خوبی هست توی چشمان پاک تو ببینم ...
می خواهم نگاه مهربانت را با آرامش دستان پرمهرت همراه داشته باشم ...
می خوام بدانی که چقدر دیوانه ی صدایت هستم...
مسافر غریب نیمه راه زندگی ام، دیگر برایم غریبه نیستی...!
و مهر تو که نمی دانم از کجا راه خانه ی دلم را پیدا کرده، هر روز گوشه ی دیگری از این خانه را به نامت می کند!
کاش می دانستی که دلم، چقدر حس نگاه های مهربانت را می خواهد...
حالا که من نشسته ام و برای تو می نویسم، با تمام وجود آرزو می کنم سایه ی یک خواب عمیق روی چشمان مهربانت افتاده باشد.
تو آرام بخواب نازنینم ...
آرامش تو اوج آرزوهای من است.
به قلم "پرکاس"
(با ویرایش و کمی تغییر)
جوی می و شیر و شهد و شکر باشد
پر کن قدحِ باده و بر دستم نِه
نقدی ز هزار نسیه خوشتر باشد
"خیام"
درود بر دست های تو باد
آنگاه که پر می کشند به سوی من
که سپیدی شان آوازم
و بوسه هاشان حیات من است.
پاهایت رودی از تداوم
چونان رقاصه ای که با جاروبی می آویزد.
امروز در رگ هایم
خون تو جاری است
جریانی لطیف
ساده
و ابدی.
"پابلو نرودا"
باور کن که هیچ چیز به قدر صدای خنده ی آرام و شادمانه ی تو، بر قدرت کارکردن و سرسختانه کار کردن من نمی افزاید، و هیچ چیز همچون افسردگی و در خود فروریختگی تو مرا تحلیل نمی برد، ضعیف نمی کند، و از پا نمی اندازد.
...
این بزرگترین و پردوام ترین خواهش من از توست: مگذار غم، سراسر سرزمین روحت را به تصرف خویش در آورد و جای کوچکی برای من مگذارد. من به شادی محتاجم، و به شادی تو، بی شک بیش از شادمانی خودم. حتی اگر این سخن قدری طعم تلخ خودخواهی دارد، این مقدار تلخی را ، در چنین زمانه ای ببخش - بانوی من، بانوی بخشنده ی من!
...
عزیز من!
قایق کوچک دل به دست دریای پهناور اندوه مسپار! لااقل بادبانی بر افراز! پارویی بزن، و بر خلاف جهت باد، تقلایی کن!
سخت ترین توفان، مهمان دریاست نه صاحبخانه ی آن.
توفان را بگذران
و بدان که تن سپاری تو به افسردگی، به زیان بچه های ماست
و به زیان همه ی بچه های دنیا.
آخر آنها شادی صادقانه را باید ببینند تا بشناسند.
"زنده یاد نادر ابراهیمی"
کتاب: چهل نامه کوتاه به همسرم
گزیده هایی از: نامه چهاردهم
پدرم کارگر بود
مرد با ایمانی
که هر بار نماز می خواند
خدا
از دست هایش خجالت می کشید!
"سابیر هاکا"
برگرفته از کتاب:
می ترسم بعد از مرگ هم کارگر باشم
-----------------------------------------------------
سابیر هاکا، شاعر کارگران، متولد 1 خرداد 1365، کرمانشاه
وبلاگ شاعر:
http://www.sabeerhaka.blogfa.com/
--------------------------------------------------------
+ روز جهانی کارگر، بر تمامی کارگران سخت کوش ایران زمین گرامی باد.
+ پیشاپیش، روز معلم، بر تمامی معلمان دلسوز این مرز و بوم گرامی باد.
--------------------------------------------------------------------
دفتر عشق:
حال مرا می خواهی؟
از حوله ات بپرس
چگونه مرا در آغوش می گیرد
وقتی که تو نیستی...
"منبع: نت"
گفتی: سالهای سرسبزی ِ صنوبر را،
فدای فصل ِ
سرد ِ فاصله مان نکن!
من سکوت کردم!
گفتی: یک پلک
نزده، پرنده ی پندارم
از بام ِ
خیال تو خواهد پرید!
من سکوت کردم!
گفتی: هیچ
ستاره ای،
دستاویز ِ تو
در این سقوط ِ بی سرانجامم نخواهد شد!
من سکوت کردم!
گفتی: دوری ِ
دستها و همکناری ِ دلها، تنها راه ِ رها شدن است!
من سکوت کردم!
گفتی: قول می
دهم هر از گاهی،
چراغ ِ یاد ِ
تو را در کوچه ی بی چنار و چلچله روشن کنم!
من سکوت کردم!
سکوت کردم ،
اما
دیگر نگو که
هق هق ِ ناغافلم را
از آنسوی
صراحت ِ سیم و ستاره نشنیدی!
"یغما گلرویی"
از مجموعه: مگر تو با ما بودی!؟
برگرفته از وبسایت شاعر:
http://www.yaghma-golrouee.com
و چه بی ذوق
جهانی که مرا با تو ندید
رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست
چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید
به کف و ماسه
که نایابترین مرجان ها
تپش تبزده
نبض مرا می فهمید
آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید
ما به اندازه
هم سهم ز دریا بردیم
هیچکس مثل تو
و من به تفاهم نرسید
خواستی شعر
بخوانم دهنم شیرین شد
ماه طعم غزلم
را ز نگاه تو چشید
منکه حتی پی
پژواک خودم می گردم
آخرین زمزمه
ام را همه شهر شنید
"محمد علی بهمنی"
سالهاست
گٍردِ
رؤیاهای سرخ باغچهی خویش پر می زنم وُ
هنوز غربت
تلخ همیشه را،
مزه می کنم.
من خسته ام
و هیچ حاجتی
به تأیید هیچ پروانه ای نیست
کافی ست دگمهی
پیراهنِ پریروزم را باز کنی
تا پاره پاره
هایِ عریانِ عمرِ هزار پروانه را،
به سوگ
بنشینی.
من خیسِ
خستگی ام
بیا شانه
هایت را
بالش خیلِ
خستگی هایم کن
شاید شبی
زخمهایم را
زمین بگذارم...
"بهمن قره داغی"
لب به لب کن کاسه ام را، زین سبب چیزی مگو
خواهم این دیوانگی، ما را ز حدش بگذرد
گر میسر نیست، بگذر از من و زین گفتگو
از بدِ اوضاعِ عالم جان به لب آمد مرا
چاره کن گر می توانی باده ام ده با سبو
درد بی درمان دل هر لحظه افزون می شود
بهر درمانش طبیبی حاذق و جانانه کو
بیند هر کس، می دهد ما را نشان دیگری
ترسم از اینکه نماند از برایم آبرو
راه اگر گم کرده ام، راهی نشانم ده، ببر
خواهم آمد از پی تو هر کجا من کو به کو
خواهشی دارم، دریغ از من مکن پیمانه را
مست مستم کن، اگر خواهی بمان، خواهی برو
"رضا بهرامی" (صدف)
93/02/03
+ دست خط شاعر در ادامه مطلب
ادامه مطلب ...نه گلی به نامت هست
نه خیابان
و نه حتا شش دانگ خانه ای سبز
با بهارخوابی که در آن
نوزادت را
به آغوش بگیری وُ
من چشم بر ندارم از این همه زیبایی ات
سطری
شعری
به نام کوچک تو
هرگز نسرودم ، اما
تمام این کلمات
برای شاعری است
که ضربان قلبش
از پلک زدن های تو
الهام می گیرد.
"سینا علیمحمدی"
کاش تو یارم بودی
با تو
هوایم همیشه بهاریست...
"سحر دوستی"
7 اردیبهشت 93
برای دانلود عکس در سایز واقعی بر روی آن کلیک کنید.
با عطر تو
در یک اتاق
تنها ماندهام
این عذاب را
نمیتوانی تصور کنی.
"ایلهان برک"
----------------------------------------------
(شاعر اهل ترکیه، 1918-2008)
+ با تشکر از خانم مهتاب
قلب
اول می شکند
بعد می گیرد
و درست لحظه ای که می ایستد
جای خالی آغوش ات
بیشتر از همیشه
درد می کند!
"سینا علیمحمدی"
وبلاگ شاعر:
خنده های تو تنها چیزی ست
که خدا
با دست هایش خلق کرد!
زمین و کهکشان و کوه ها
دایناسورها و دریاها
و تمام مردم
خود به خود پیدا شدند!
"مهدیه لطیفی"
25 مرداد 1390
بیا ساقی که من می سوزم از غم
شرابی ده مرا زان کوزه کم کم
لبالب کن ز می پیمانه ام را
بنوشم ساقیا من هم دمادم
بشوید روحِ غم بگرفته ام را
نیابد ره به جسم و جانِ من غم
چنان مستم کند دیگر ندانم
گدا هستم یا که پادشاهی در عالم
ببارد از بصیرم گوهر ناب
نشیند بر رخ زردم چو شبنم
مرا بنشان کنار حوض کوثر
نباشد حاجتم دیگر به زمزم
دگر ما را امیدی بین جهان نیست
که قامت شد مرا از چرخ او خم
صدف از قطره ای پربار گردد
کجا، کی بار گیرد او بی تر و نم
"رضا بهرامی" (صدف)
92/12/18
+ دست خط شاعر در ادامه مطلب
همین که هستی
همین
که لابلای کلماتم
نَفَس می کشی
راه می روی
در آغوشم می گیری
همین که پناه ِ واژه هایم شده ای
همین که سایه ات هست
همین که کلماتم از بی "تو"یی
یتیم نشده اند
کافیست برای یک عمر آرامش؛
باش
حتی همین قدر دور
حتی همین قدر دست نیافتنی...
شاعر: ناشناس!
به همین گونه شعر مینویسم
مدادم را در دستم میگیرم
و مینویسم باران.
دیگر پروانه و باد خود میدانند پاییز است یا بهار
من تنها گاهگاهی خورشیدی از گوشهی چشمم به جانبشان میفرستم
و اگر توفانی برخیزد و آبها و برگهای سیاه را با خود ببرد، با من نیست
به همانگونه که اکنون گل سرخی بر یقهی پیراهنتان روییدهست.
"شمس لنگرودی"
از مجموعه: در مهتابی دنیا
کتاب: "شعر زمان ما / شمس لنگرودی" ، انتشارات نگاه، چاپ اول 1392
چشمان تو
معنای تمام جمله های ناتمامی ست
که عاشقان جهان
دستپاچه در لحظه دیدار فراموشی گرفتند
و از گفتار بازماندند...
کاش می توانستم
ای کاش خودم را
در چشم های تو حلق آویز کنم!
"عباس معروفی"
روزی که برای اولین بار
تو را
خواهم بوسید
یادت
باشد
کارِ
ناتمامی نداشته باشی
یادت
باشد
حرفهای
آخرت را
به خودت
و همه
گفته
باشی
فکرِ
برگشتن
به
روزهای قبل از بوسیدنم را
از سرت
بیرون کن
تو
در
جاده ای بی بازگشت قدم می گذاری
که
شباهتی به خیابان های شهر ندارد
با
تردید
بی
تردید
کم می
آوری...
"افشین یداللهی"
تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدینسان خواب ها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این کاه را چون کوه سنگین می کند، آنگاه
چه آتش ها که در این کوه برپا می کنم هر شب
تماشاییست پیچ و تاب آتش، آه خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی جانا
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بی کسی، ها می کنم هرشب
تمام سایه ها را می کشم در روزن مهتاب
حضورم را زچشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در گوشه ای تنها
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی!
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب.
"محمد علی بهمنی"