امروز ،
تیتر اول خبر ها این بود:
مرد پستچی در برف جان داد!
.....
یقین دارم که این بار ،
یکجا ،
جواب تمام نامه هایم را فرستاده بودی...
از: مریم احمدی
بهمن ماه 1391
+ زیبا بود و تلخ! درود خانم احمدی
نگو هنوز دستهایم برای گرفتن زندگی کوچکاند. برای این «فرصت بزرگ» به اندازهی کافی بزرگ شدهام. شبها این را بهتر میفهمم. وقتی زندگی سبک میشود و من و این روح بیقرار بهتر با هم کنار میآییم. انگار در سیاهی شب، همه چیزهای پیش پا افتاده محو میشوند. شاید این تویی که با عصای جادوییات آنها را مثل سنگریزههایی بیمقدار به کناری میاندازی.
همیشه جایی من و تو به نقطهی تلاقی میرسیم. کف
دستهایمان را خوب نگاه کنی، پیداست. یک جایی خطوط رنگ پریدهی دست من
با دستهای تو پررنگ میشوند.
- دوباره؟ دوباره زمستان؟ دوباره دی ماه؟
نه، چیزی نیست. نمیدانم زمستان چه خوابی برای ما دیده
اما این را میدانم
هیچ چیز این شهر
تو را از من
کم نمیکند
شهری که از تو
پر شده
در تو
گم شده
و همیشه
جایی که به آن عادت نداشتهایم
خطوط دستهایمان را
به هم رسانده.
به قلم: لیلا خجسته راد
دی ماه 1391
مگر نمیگویند که هر آدمی
یک بار عاشق میشود ؟
پس چرا هر صبح که چشمهات را باز میکنی
دل میبازم باز ؟
چرا هربار که از کنارم میگذری
نفست میکشم باز ؟
چرا هربار که میخندی
در آغوشت در به در میشوم باز ؟
چرا هر بار که تنت را کشف میکنم
تکههای لباسم بال درمیآورند باز ؟
گل قشنگم
برای ستایش تو
بهشت جای حقیری ست
با همین دستهای بیقرار
به خدا میرسانمت.
"عباس معروفی"
...
رودها در قلب دریاها پنهان میشدند و نسیمها پیام عشق به هر سو میپراکندند، و پرندگان در سراسر زمین ناله شوق برمیداشتند و جانوران، هر نیمه، با نیمه خویش بر زمین میخرامیدند و یاسها عطر خوش دوست داشتن را در فضا میافشاندند
و اما
خدا همچنان تنها ماند و مجهول، و در ابدیت عظیم و بیپایان ملکوتش بیکس! و در
آفرینش پهناورش بیگانه. میجست و نمییافت.
آفریدههایش او را نمیتوانستند دید، نمیتوانستند فهمید. میپرستیدندش، اما نمیشناختندش
و خدا چشم به راه «آشنا» بود.
پیکرتراش هنرمند و بزرگی که در میان انبوه مجسمههای گونه گونهاش غریب مانده است،
در جمعیتِ چهرههای سنگ و سرد، تنها نفس میکشید.
کسی نمیخواست، کسی نمیدید، کسی عصیان نمیکرد، کسی عشق نمیورزید، کسی نیازمند
نبود، کسی درد نداشت... و...
و خداوند خدا، برای حرفهایش، باز هم مخاطبی نیافت!
هیچ کس او را نمیشناخت، هیچ کس با او انس نمیتوانست بست.
«انسان» را آفرید!
و این، نخستین بهار خلقت بود.
برگرفته از کتاب: هبوط در کویر ، مجموعه آثار ۱۳
امروز به پایان می رسد
از فردا
برایم چیزی نگو
من نمی گویم :
فردا روز
دیگریست
فقط می گویم :
تو روز دیگری
هستی
تو فردایی
همان که باید
به خاطرش زنده بمانم
از: جبران
خلیل جبران
برگرفته از وبلاگ:
http://negahivayadi.blogfa.com
+ وقتی کسی اندازت نیست، دست بـه اندازه ی خودت نزن…
هر لحظه را چنان با شکوه زندگی کن که گویی واپسین لحظه زندگیت است...
و کسی چه میداند!؟ شاید که واپسین لحظه باشد.
"اوشو"
در انتهای هر سفر
در آیینه
دار و ندار
خویش را مرور می کنم
این خاک تیره
این زمین
پاپوش پای
خسته ام
این سقف
کوتاه آسمان
سرپوش چشم
بسته ام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آیینه به
جز دو بیکرانه کران
به جز زمین و
آسمان
چیزی نمانده
است
گم گشته ام ‚
کجا
ندیده ای مرا
؟
از: حسین پناهی
دوست داشتن
تو
زیباترین گلی
است
که خدا
آفریده!
گفته بودم؟
"عباس معروفی"
(متن کامل شعر در ادامه مطلب)
ادامه مطلب ...
زخمی
کهنهام
سایهی رنجی
پایان یافته
دوستت دارم
و به لمس
سرانگشتانت
بر سایهی این زخم دلخوشم.
از: شمس لنگرودی
بجای ترس از خدا، عشق را جایگزین کن.
"اوشو"
زمستان را
با شال گردنی تو می شناسم
و هوس پارو کردن برفی از بامی
که روبروی پنجره خانه توست
برف آب می شود
و من همچنان تو را تماشا می کنم
با فنجان چای نیم خورده
و کتابی در دست
روی صندلی لهستانی با عینکی خسته
اتاقت مجموعه شعری ست
که هیچ ذهنی نمی تواند مسمومش کند
اتاقت موزه ی دوستت دارم هاست...
از: وحید پور زارع
برگرفته از وبلاگ: