اشتباه می
گیری
من را با صندلی ، با در ، با دیوار
با عطر ملایم ِ زنی که توی تاکسی کنارت می نشیند
و معلوم نیست تا کدام چهارراه
فقط زنی ست که کنارت نشسته!
حساب ِ تو از همه ی خیابان ها جداست
و از همه ی بیمارستان ها، اداره ها، بانک ها
حساب ِ تو چیزی نیست
که در کرایه ی یک مسیر کوتاه ، جا شود
تو با همه ی عابران ِ پیاده فرق می کنی
و با همه ی مردها
که سیگار می کشند و از راننده تشکر می کنند
این را وقتی کنارت نشسته بودم و
برایم از عشق می گفتی ، فهمیدم
اما تو نفهمیدی
هر زنی که روسری اش قرمز بود
من نیستم!
از: نیلوفر اعتمادی
نه زمینشناسم
نه آسمانپرداز
گرفتارم
گرفتار چشمهای
تو
یک نگاه به
زمین
یک نگاه به
زمان
زندگی من از
همین گرفتاری شروع میشود
سبز آبی کبود
من
چشمهای تو
معنای تمام
جملههای ناتمامی ست
که عاشقان
جهان
دستپاچه در
لحظهی دیدار
فراموشی
گرفتند و از گفتار بازماندند
کاش میتوانستم
ای کاش
خودم را
در چشمهای
تو
حلقآویز کنم.
"عباس معروفی"
بگذار صدایت بزنم، با تمام حرفهای ندا
که اگر بهنام آوازات ندادم، از لبانم زاده شوی
بگذار دولت عشق را بنیان گذارم
که شهبانویش تو باشی
و من بزرگ عاشقانش
بگذار انقلابی به راه اندازم
و چشمانت را بر مردم مسلط کنم
بگذار… با عشق چهرهی تمدن را دگرگون سازم
تمدن تویی، تو میراثی هستی که شکل گرفته
از پس هزاران سال، در دل زمین
...
از: نزار قبانی
بخشی از شعر بلند "دوستت دارم..."
مترجم: آرش افشار
در گلوی من ابر کوچکی ست
می شود مرا
بغل کنی؟
قول می دهم
گریه کم کند.
از: مژگان عباسلو
خورشید روسری
روشنی ست روی گیسوی خانه
تو نشسته ای آن سمت آرزوهای مان
من روی تنهایی ات پارچه ای سفید می کشم
و تنهایی ام را می کوبم به دیوار
دوری...
آنقدر که پرنده های غریبه به جای انگشت های تو
می لغزند روی موهایم
من زخمی عمیق ام روی پیشانی این روزهای خوب
من گودالی فراموش شده در این کوچه ی اندوهگینم
خالی شده از نور...
تو را می بوسم
لبهایت روی لبهایم جهان را به هم می ریزد.
از: فرناز خان احمدی
برای بار هزارم میگویم که دوستت دارم
چگونه میخواهی شرح دهم چیزی را که شرحدادنی نیست؟
چگونه میخواهی حجم اندوهم را تخمین بزنم؟
اندوهم چون کودکیست… هر روز زیباتر میشود و بزرگتر
بگذار به تمام زبانهایی که میدانی و نمیدانی بگویم
تو را دوست دارم
بگذار لغتنامه را زیر و رو کنم
تا واژهای بیایم هماندازهی اشتیاقم به تو
و واژههایی که سطح سینههایت را بپوشاند
با آب، علف، یاسمن
بگذار به تو فکر کنم
و دلتنگت باشم
بهخاطر تو گریه کنم و بخندم
و فاصلهی وهم و یقین را بردارم
از: نزار قبانی
بخشی از شعر بلند "دوستت دارم..."
مترجم: آرش افشار
هر چقدر بیشتر آینه را پاک می کنم
چشمانم غمگین تر می شود
خوشبختی
چیزهای کوچکی بود که در دستانت گذاشتم
بوسه های صورتی
که پروانه می شدند
از لبهایم می پریدند
شمع های کوچک رنگارنگ
که می رقصیدند در تاریکی
و مدادرنگی های بی قرار
که قول داده بودند
برای جهان
درختهای تازهتری بکشند
هرچقدر بیشتر در آینه نگاه می کنم
بی تابی ام بیشتر می شود
می دانی؟
من دیگر خودم نیستم
حتی حالا
که تنهایی باران شده است
روی تنم.
از: فرناز خان احمدی
مهرماه 1392
برگرفته از وبلاگ شاعر:
مهم نیست که به چه چیزی اعتماد میکند، همین اعتماد حاکی از معصومیت اوست. حتی اگر بدلیل اعتماد، فریب بخورد، مهم نیست، چون ارزش اعتماد بسیار فراتر از چنین فریبی است. میتوانی همه چیز را از او بگیری، ولی اعتماد را هرگز..!!
"اوشو"
بگذار برایت ترجمه کنم
حرفهای صندلی را که به تو خوشامد میگوید
بگذار تعبیر کنم رویای فنجانها را
که در فکر لبانت هستند
و رویای قاشق را و شکر را …
بگذار به حرفی تازه از الفبا
مهمانت کنم
بگذار کمی کم کنم از خودم
و بیفزایم بر عشق میان تمدن و بربریت
@
ـ از چای خوشت آمد؟
ـ کمی شیر می خواهی؟
ـ همین کافیست – مثل همیشه – یک پیمانه شکر؟
ـ اما من چهرهات را بیشکر میپسندم
…
از: نزار قبانی
بخشی از شعر بلند "دوستت دارم..."
مترجم: آرش افشار
با تمام زنان میخوابی
اما فقط یک زن،
خواب را از چشمانت میگیرد...
به تمام زنان زنگ میزنی
اما فقط صدای یک زن
در گوشات زنگ میخورد
به تمام زنان دوستت دارم میگویی
اما فقط برای یک زن
لبهایت میلَرزد
با تمام زنان سیگار میکشی
اما فقط یک زن
در جعبهی سیگارت صدایت میکند
برای تمام زنان شعر میگویی
اما فقط یک زن
در شعرهایت راه میرَود
فقط یک زن
زنی که تو را هرگز نمیشناسد...!
از: صدف درخشان
برگرفته از وبلاگ:
بگذار برایت چای بریزم
امروز به شکل غریبی خوبی
صدایت نقشی زیباست بر جامهای مغربی
و گلوبندت چون کودکی بازی میکند زیر آیینهها…
و جرعهای آب از لب گلدان مینوشد
بگذار برایت چای بیاورم،
راستی گفتم که دوستت دارم؟
گفتم که از آمدنت چقدر خوشحالم؟
حضورت شادیبخش است مثل حضور شعر
و حضور قایقها و خاطرات دور...
...
از: نزار قبانی
بخشی از شعر بلند "دوستت دارم..."
مترجم: آرش افشار
گفتارت فرش ایرانیست
و چشمانت گنجشککان دمشقی
که میپرند از دیواری به دیواری
و دلم در سفر است چون کبوتری بر فراز آبهای دستانت
و خستگی در میکند در سایهی دیوارها…
و من دوستت دارم
میترسم اما که با تو باشم
میترسم که با تو یکی شوم
میترسم که در تو مسخ شوم
تجربه یادم داده که از عشق زنان دوری کنم
و از موجهای دریا
اما با عشقت نمیجنگم… که عشق تو روز من است
با خورشید روز نمیجنگم
با عشقت نمیجنگم…
هر روز که بخواهد میآید و هر وقت بخواهد میرود
و نشان میدهد که گفتوگو کی باشد و چگونه باشد.
...
از: نزار قبانی
بخشی از شعر بلند "دوستت دارم..."
مترجم: آرش افشار
منبع: سایت خانه شاعران جوان
تو را در آغوش میگیرم
اما شبیه تراشی که مدادش را تمام خواهد کرد،
غمگینم !
از: ستار جانعلیپور
برگرفته از وبلاگ: باران های آرام
اگر چه عمر تو در انتظار می گذرد
دل فقیر من! این روزگار می گذرد
بهار فرصت خوبی است گل فشانی را
به میهمانی گل رو بهار می گذرد
چه مانده ای به تماشای تیرگی و غبار
همیشه هست غبار و سوار می گذرد
تمام چشمه دلان از کنار ما رفتند
اگر نه سنگدلی جویبار می گذرد
دلی که شوق رهایی در اوست ای دل من
بدون واهمه از صد حصار می گذرد
از: سلمان هراتی
برگرفته از کتاب: از این ستاره تا آن ستاره
در زمانی که وفا
قصه ی برف
به تابستان است
و صداقت گل
نایابی ست
به چه کس
باید گفت....
با تو انسانم و خوشبخت ترین....
"مهدی اخوان ثالث"
اگر بشود که باز
باد بیاید و
بوی پیراهنِ ترا به یادم بیاورد،
به خدا از
تختِ ستاره و تاجِ ترانه خواهم گذشت
درِ بیکلیدِ
زندانِ گریه را خواهم گشود
حواسِ همهی
کلمات را
از دستورِ بیدلیل
اسم و استعاره آزاد خواهم کرد
بعد هم
حکومتِ دیرسال دریا را
به تشنهترین
مرغانِ بیاردیبهشت خواهم بخشید
من عاشقترین
امیرِ اقلیمِ آب و آینهام.
اگر بشود باد
بیاید و باز
بوی خیسِ
گیسوی ترا
به یادم
بیاورد
به خدا به
جای غمگینترین مادرانِ بیخواب و خسته
خواهم گریست
مسافران بیمزارِ
زمین را
از آرامگاه آسمان آواز خواهم داد
پیراهنِ شبِ
نپوشیده را
به خبرچینِ
مجبورِ نان و گریه خواهم بخشید
و رو به
گرسنگانِ بیرویا
نامهای روشن
از نماز نور و عطر عدالت خواهم نوشت،
که تشنهترین
مرغان بیاردیبهشت
خوابِ آب
دیده و دعای دریا شنیدهاند.
این پایان مویههای مادران ماست
به خدا او در
باد خواهد آمد ...!
از: سید علی صالحی
کتاب: رویاهای قاصدک غمگینی که از جنوب آمده بود
من می روم با دست هایت
چتری برای پروانه ها بسازم
دیگر چه می شود که نام گل های باغچه را به خاطر نیاورم؟
یا اصلا ندانم که کدام شاعر شب تاب
قافیه ها را از قاب غمگین پنجره پر داد؟
من که خوب می دانم
بادبادک بی تاب تمام ترانه ها
همیشه پر پشت بام خلوت خاطره های تو می افتد
دیگر چه فرق می کند که بدانم
باد از کدام طرف می وزد.
از: یغما گلرویی
دفتر: گفتم بمان، نماند
زن بودن
غمگین ترین شادی دنیاست!
و نمی دانی
من به خاطر تو ...
چقدر
به اشکهایم لبخند زده ام!!
از: سمانه سوادی
رابطهٔ جنسی زمانی معنا مییابد که با عشق همراه باشد. پس عشق و رابطهٔ جنسی به هم میآمیزند و عشق مرکزیت عظیمتری است، مرکزیتی والاتر. آنگاه که رابطهٔ جنسی به عشق گره میخورد، بالا و بالاتر جریان مییابد.
"اوشو"
من چون رودی تمامی طول تو را میپیمایم،
از میان بدنت میگذرم بدانسان که از میان جنگلی،
مانند کوره راهی که در کوهساران سرگردان است
و ناگهان به لبهی هیچ ختم میشود،
من بر لبهی تیغ اندیشهات راه میروم
و در شگفتیِ پیشانیِ سپیدت سایهام فرو میافتد و تکه تکه میشود،
تکه پارههایم را یک به یک گرد میآورم
و بی تن به راه خویش میروم ، جویان و کورمال...
از: اوکتاویو پاز
بخشی از شعر بلند سنگِ آفتاب
از کتاب «سنگِ آفتاب»، ترجمهی احمد میرعلایی، نشر زندهرود، ١٣٧١