چشمت را ببند ببوسمت
بعد از آن سالها...
که بیهوده رفتند
بی آنکه من
هر صبح چرخ بزنم در اتاقت... میان آن همه کاغذ
سنبل ها را روی میز بگذارم
بی آنکه بنشینم روبه رویت
قصه هایت را بخوانی... دنیا مال من شود
چشمت را ببند برگردم
دستانم را بکشم روی شیشه ها
بگویم: شکوفه های پشت پنجره
چقدر بزرگ شده اند...
چقدر باران و بهار
به تن اتاق قشنگ است...
همه چیز را دوباره می سازیم
دوباره می رقصم میان دره ها و
رودخانه ادامه ی دامنم می شود.
"فرناز خان احمدی"
اینجا سیاره ی سوم است
نه کمپانی والت دیزنی
ما باید دل به همین گیلاس های انگور و سیب و شهوت ببندیم
زیبای خفته شدن دیوانگی ست
و اگر نه
شاهزاده ای که در راه نباشد
اژدها هم که پیر تر شود و بمیرد
ما بین در و دیوار تا ابد بلند این قلعه
چقدر باید گریه کنیم!؟
بر زمینه سربی صبح ، سوار
خاموش ایستاده است
و یالِ بلندِ اسبش در باد پریشانمیشود ..
خدایا خدایا
سواران نباید ایستادهباشند
هنگامی که حادثه اخطارمیشود ..
کنارِ پرچینِ سوخته
دختر ، خاموش ایستادهاست
و دامنِ نازکاش در باد تکانمیخورد ..
خدایا خدایا
دختران نباید خاموش بمانند
هنگامی که مردان نومید و خسته پیر میشوند ...
{ احمد شاملو }
نذر کرده ام
یک روزی که خوشحال تر بودم
بیایم و بنویسم که
زندگی را باید با لذت خورد
که ضربه های روی سر را باید آرام بوسید...
و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد
یک روزی که خوشحال تر بودم
می آیم و می نویسم که
این نیز بگذرد
مثل همیشه که همه چیز گذشته است و
آب از آسیاب و طبل طوفان از نوا افتاده است
یک روزی که خوشحال تر بودم
یک نقاشی از پاییز میگذارم , که یادم بیاید زمستان تنها فصل زندگی نیست
زندگی پاییز هم می شود , رنگارنگ , از همه رنگ , بخر و ببر
یک روزی که خوشحال تر بودم
نذرم را ادا می کنم
تا روزهایی مثل حالا
که خستگی و ناتوانی لای دست و پایم پیچیده است
بخوانمشان
و یادم بیاید که
هیچ بهار و پاییزی بی زمستان مزه نمی دهد
و
هیچ آسیاب آرامی بی طوفان ..
مهدی اخون ثالث