اگر بشود که باز
باد بیاید و
بوی پیراهنِ ترا به یادم بیاورد،
به خدا از
تختِ ستاره و تاجِ ترانه خواهم گذشت
درِ بیکلیدِ
زندانِ گریه را خواهم گشود
حواسِ همهی
کلمات را
از دستورِ بیدلیل
اسم و استعاره آزاد خواهم کرد
بعد هم
حکومتِ دیرسال دریا را
به تشنهترین
مرغانِ بیاردیبهشت خواهم بخشید
من عاشقترین
امیرِ اقلیمِ آب و آینهام.
اگر بشود باد
بیاید و باز
بوی خیسِ
گیسوی ترا
به یادم
بیاورد
به خدا به
جای غمگینترین مادرانِ بیخواب و خسته
خواهم گریست
مسافران بیمزارِ
زمین را
از آرامگاه آسمان آواز خواهم داد
پیراهنِ شبِ
نپوشیده را
به خبرچینِ
مجبورِ نان و گریه خواهم بخشید
و رو به
گرسنگانِ بیرویا
نامهای روشن
از نماز نور و عطر عدالت خواهم نوشت،
که تشنهترین
مرغان بیاردیبهشت
خوابِ آب
دیده و دعای دریا شنیدهاند.
این پایان مویههای مادران ماست
به خدا او در
باد خواهد آمد ...!
از: سید علی صالحی
کتاب: رویاهای قاصدک غمگینی که از جنوب آمده بود
از زندگی ، از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و آزرده ام زِ ماه
امشب دِگر زِ هر که و هر کار خسته ام...
دِل خسته سوی خانه تن خسته می کشم
آوخ ... کزین حصار دِل آزار خسته ام
بیزارم از خَموشی تقویم روی میز
و زِ دَنگ دَنگ ساعت دیوار خسته ام
از او که گفت یار تو هستم ولی نبود ...
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام ...
تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید ...
از حال من مپرس که بسیار خسته ام
"محمد علی بهمنی"