...
رودها در قلب دریاها پنهان میشدند و نسیمها پیام عشق به هر سو میپراکندند، و پرندگان در سراسر زمین ناله شوق برمیداشتند و جانوران، هر نیمه، با نیمه خویش بر زمین میخرامیدند و یاسها عطر خوش دوست داشتن را در فضا میافشاندند
و اما
خدا همچنان تنها ماند و مجهول، و در ابدیت عظیم و بیپایان ملکوتش بیکس! و در
آفرینش پهناورش بیگانه. میجست و نمییافت.
آفریدههایش او را نمیتوانستند دید، نمیتوانستند فهمید. میپرستیدندش، اما نمیشناختندش
و خدا چشم به راه «آشنا» بود.
پیکرتراش هنرمند و بزرگی که در میان انبوه مجسمههای گونه گونهاش غریب مانده است،
در جمعیتِ چهرههای سنگ و سرد، تنها نفس میکشید.
کسی نمیخواست، کسی نمیدید، کسی عصیان نمیکرد، کسی عشق نمیورزید، کسی نیازمند
نبود، کسی درد نداشت... و...
و خداوند خدا، برای حرفهایش، باز هم مخاطبی نیافت!
هیچ کس او را نمیشناخت، هیچ کس با او انس نمیتوانست بست.
«انسان» را آفرید!
و این، نخستین بهار خلقت بود.
برگرفته از کتاب: هبوط در کویر ، مجموعه آثار ۱۳
با یه قامت شکسته، با نگاهی مات و خسته، سرشو برده تو شونش، یه نفر تنها نشسته، توی تنهاییش یه درده، جای پای قلبی سرده، گل سرخی بوده اما، دیگه پژمرده و زرده، فارغ از دیروز و فرداش، غرقه تو دریای درداش، حسرتش یه عشق نابه، که وفا کنه به عهدش..
ای کاش از آن همه آسمان
تنها پرنده ای بودم،
خانه زاد خاطره ای پنهان
ک از هجرانی
جفت خویش می گریست...
صالحی
سلام وبلاگ خوبی با مطالب مفیدی داری دمت گرم خوشحال میشم به منم سر بزنی و با هم یه تبادل لینکی داشته باشیم .دوست مجازی من