کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

آدم‌ها عاشق ما نمی‌‌شوند...

آدم‌ها عاشق ما نمی‌‌شوند ، آدم‌ها جذب ما می‌‌شوند.

در لحظه‌ای حساس حرف‌هایی‌ را می‌‌زنیم که شخصی‌ نیاز به شنیدنش داشته.
در یک لحظه ی حساس طوری رفتار می‌‌کنیم که شخص احساس می‌‌کند تمام عمر در انتظار کسی‌ مثل ما بوده!
در یک لحظه ی حساس حضور ما ، وجودِ شخص را طوری کامل می‌‌کند که فکر می‌کند حسی که دارد نامی‌ جز عشق ندارد.
آدم‌ها فکر می‌‌کنند که عاشق شده اند. آدم‌ها فکر می‌‌کنند بدون وجود ما حتی یک روز دوام نمی‌‌آورند.

آدم‌ها فکر می‌‌کنند مکمل خود را یافته اند. ... آدم‌ها زیاد فکر می‌‌کنند.
آدم‌ها در
واقع مجذوب ما می‌شوند و پس از مدتی‌ که جذابیت ما برایشان عادی شد ، متوجه می‌‌شوند که چقدر جایِ عشق در زندگی‌‌شان خالیست ... می‌‌فهمند در جستجوی عشق‌های واقعی‌ باید ما را ترک کنند.
تمامِ حرفِ من اینست که کاش آدم‌ها یاد بگیرند که "عشق پدیده‌ای حس کردنی است نه فکر کردنی" و کاش بفهمند که بعد از رفتنشان، عشقی‌ را که فکر می کرده اند دارند چه می‌کند با کسانی‌ که حس میکرده اند این عشق واقعی‌ ‌ست.

"نیکی‌ فیروزکوهی"

مرجان‌ها و خزه‌ها

با مرجان‌ها در عمق دریاها لرزیدیم

با کوسه ها خروارها تُن آب را باله زدیم

با امواج به ساحل‌ها کوبیدیم

دنیای سرخ و سیاه خزه‌ها را بر صخره‌ها روییدیم

با ابرها بارها با پرنده‌ها بر شاخه‌ی نارون‌ها قاقار کردیم

ترکیدیم با انارها و سیرسیرک‌ها

وزیدیم...

ترسیدیم...

درخشیدیم...

و درخشیدیم با ستارگان نیمه شب تا کجا... کجا !

می‌بینی؟ می‌بینی تا کجا می‌رفتیم و برمی‌گشتیم !

اکنون چنگ می‌زند بر نم روح انسانی رویاهایمان

خزه‌های سبز سفر

خیس باران به سوی پنجره‌های مه گرفته سرازیر می‌شویم

می‌بینی تا کجا با آب آمده‌ایم!؟

با قایق بی پارو!؟

خوابم می‌آید...

نه

از عشق سخن گفتن برای آدمی هنوز خیلی زود است...

خیلی زود...

 

حسین پناهی"

(مرجان‌ها و خزه ها / از مجموعه: راه با رفیق / نشر دارینوش / 1390

--------------------------------------------------------------------


*امروز صبح، چهار پست آپ کردم که دو تاش از حسین پناهی بود. اما حیفم اومد که این شعر زیبا رو هم همین امروز پستش نکنم.

* دکلمه این شعر با صدای زنده یاد پناهی، به جرات می‌تونم بگم یکی از زیباترین دکلمه‌هایی هست که تا به امروز شنیدم. از صبح تا حالا بارها و بارها گوش دادم و همچنان... و ... گاهی نمیشه احساس رو بیان کرد یا به قلم آورد. باید خود گوش کنید.

* جایی خوندم که این شعر (اشعار مجموعه "راه با رفیق") دو روز قبل از فوت پناهی ضبط شده و کامل شده بود!

* برای شنیدن دکلمه زیبای "مرجان‌ها و خزه ها"با صدای زنده یاد پناهی به وبسایت رسمی حسین پناهی بروید: اینجا

(دکلمه در زمینه وبلاگ پخش می‌شود)

* فایل صوتی این دکلمه رو در گوگل سرچ کردم و نتونستم پیدا کنم. اگر کسی داشت ممنون میشم... (لینک دانلود رو بدید و یا به آدرس ایمیلم ارسال فرمایید). سپاس


+ زندگی نامه حسین پناهی هم در نوع خودش جالبه و خواندنش خالی از لطف نیست. اینکه زمانی روحانی بوده! و یا عضو سپاه پاسداران بوده و پایان زندگی‌اش که همچنان در هاله ای از ابهام است. خودکشی یا سکته قلبی!؟ ...


+ روایت یغما گلرویی از مرگ خودخواسته حسین پناهی: اینجا


+ آرشیو دکلمه های حسین پناهی در سایت تبیان: اینجا


وبسایت رسمی حسین پناهی

زندگی نامه حسین پناهی

---------------------------------------------------------------------------

پی نوشت (27 شهریور 92):

دانلود دکلمه زیبای "با مرجان‌ها و خزه‌ها" با صدای حسین پناهی


به ارتفاع ابدیت دوستت دارم

در این هستی غم انگیز

وقتی حتی روشن کردن یک چراغ ساده ی "دوستت دارم"

کام زندگی را تلخ می کند

وقتی شنیدن دقیقه ای صدای بهشتی ات

زندگی را

تا مرز های دوزخ

می لغزاند!


دیگر ـ نازنین من ـ

چه جای اندوه

چه جای اگر

چه جای کاش


و من

ـ این حرف آخر نیست ـ

به ارتفاع ابدیت دوستت دارم

حتی اگر به رسم پرهیزکاری صوفیانه

از گفتنش امتناع کنم.

 

"مصطفی مستور"

بلاتکلیفی!

همه چیز از جایی شروع شد
که گفتی دوستم داری
گاهی برای یک عمر بلاتکلیفی
بهانه ای کافیست.

 

"لیلا کردبچه"

 

حسین پناهی، مگسی را نکشته است!

مگسی را کشتم!

نه به این جرم که حیوان پلیدیست، بد است

و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است

طفل معصوم به دور سر من می‌چرخید به خیالش قندم

یا که چون اغذیه‌ی مشهورش، تا به آن حد گَندَم

ای دو صد نور به قبرش بارد

مگس خوبی بود

من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد

مگسی را کشتم!


 

بسیاری از شما لااقل یک بار این شعر را خوانده و حسین پناهی را تحسین کرده‌اید! یا وصیت نامه‌ی مشهور او:

«قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.

بعد از مرگم، انگشت‌های مرا به رایگان در اختیار اداره‌ی انگشت‌نگاری قرار دهید.

به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم…»

 

اما سایت رسمی حسین پناهی که توسط سینا پناهی (پسر ایشان) اداره می‌شود اعلام کرد:

اشعار و وصیت‌نامه‌ی زیر متعلق به حسین پناهی نیست و هیچ سنخیتی نه با شخصیت و نه با نوع نگارش و محتوای آثار ایشان ندارند:

وصیتنامه‌ی قبر مرا نیم متر عمیق‌تر حفر کنید. اشعار: مگسی را کشتم، پشت چراغ قرمز، از آجیل سفره‌ی عید، رخش گاری کشی می‌کند، صفر را بستند، من تعجب می‌کنم، بهزیستی نوشه، با اجازه‌ی محیط زیست، گناه شیرین است، اکسیژن!

بخشی از این اشعار متعلق به اکبر اکسیر (نویسنده و شاعر) است:

 

+ زندگی‌نامه‌ی حسین پناهی را از اینجا بخوانید:

 

منبع: وبسایت گمانه

کاکل

با تو

بی تو
همسفر سایه خویشم

و به سوی بی سوی تو می آیم
معلومی چون ریگ
مجهولی چون راز
معلوم دلی و مجهول چشم
من رنگ پیراهن دخترم را به گلهای یاد تو
سپرده ام
و کفشهای زنم را در راه تو از یاد برده ام
ای همه من
کاکل زرتشت
سایه بان مسیح
به سردترین ها
مرا به سردترین ها برسان

 

"حسین پناهی"

(کاکل / از مجموعه ستاره)

تو را به سبک خودم دوست دارم

تو را به سبک خودم دوست دارم

من دنباله‌ روی عشق دیگران نیستم

فکر میکنم کندن کوه برای ساختن تونل بهتر است

تا ابراز عشق

...
من برای تو نمی میرم تا لباس عزا تنت کنم نه‌

این دوست داشتنی احمقانه‌ خواهد بود

برایت زنده‌ بمانم بهتر است

هیچکس تو را مثل من دوست ندارد

پس تو را مثل من دوست خواهم داشت

تو مجبور نیستی شعرهایم را دوست داشته‌ باشی

مجبور نیستی دعوا نکنی

مجبور نیستی همیشه‌ لبخند بزنی

مجبور نیستی که‌ خودت را مجبور کنی مرا دوست داشته‌ باشی

من دوست داشتنم را به‌ تو ثابت نمی کنم

همیشه‌ حرف هایت را نمی پذیرم

قول نمی دهم هیچوقت فراموشی نگیرم

من حتی قول نمی دهم که‌ هیچوقت روز تولدت را از یاد نبرم

و این یک فاجعه‌ ی بزرگی خواهد بود

دقیقا این فاجعه‌ است

و من تو را فجیع دوست خواهم داشت

تو مجبور نیستی باور کنی

اما باور نکردن تو از دوست داشتن من نمی کاهد

این سبک من است

و فقط من هستم که‌ میتواند اینگونه‌ تورا دوست داشته‌ باشد

من تو را به‌ سبکی خاص

به‌ سبک خودم دوست دارم..

 

"ماردین امینی"

برگرفته از وبلاگ "شهاب آسمانی"

 

خوب می دانم سال هاست که مرده ام!

به ساعت نگاه می کنم
حدود سه نصف شب است
چشم می بندم که مبادا چشمانت را
از یاد برده باشم
و طبق عادت کنار پنجره می روم
سو
سوی چند چراغ مهربان
و سایه ی کشدار شبگردان خمیده
و خاکستری گسترده بر حاشیه ها
و صدای هیجان انگیز چند سگ
و بانگ آسمانی چند خروس
از شوق به هوا می پَرم، چون کودکی‌ ام
و خوشحال که هنوز
معمای سبز رودخانه از دور
برایم حل نشده است
آری، از شوق به هوا می پرم
و خوب می دانم
سال هاست که مرده ام...!

 

"حسین پناهی"

------------------------------------------------------------


+ دکلمه این شعر زیبا با صدای زنده یاد حسین پناهی: اینجا

شبی بارانی

و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آن ها را
با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش کنیم.

 

"حسین پناهی"

(شبی بارانی ، از مجموعه: ستاره)

--------------------------------------------------------


معرفی وبلاگ:
سرگذشت کسی که هیچ کس نبود) اشعار حسین پناهی)

ما هنوز زنده ایم

وقتی که سیل سرازیر می شود، جایی که قطره عرق ما چکید، پاک خواهد شد و نقش پایمان بر خاک از بین خواهد رفت. اما شاید بومادران و بابونه در یاد سبز خود نگهدارند، روزی که ما به بوی خوش پاکشان سلام می دادیم و روی برف نوشتیم: ما هنوز زنده ایم.

 

"ابراهیم گلستان"

(از مجموعه "جوی و دیوار و تشنه")

 

* بومادران گیاهی است از تیره گل‌ستاره‌ای‌ها.

----------------------------------------------------------------

 


زندگی نامه ابراهیم گلستان:
+ ابراهیم گلستان، متولد ۲۶مهر ۱۳۰۱ در شیراز، کارگردان، داستان نویس، مترجم، روزنامه نگار و عکاس ایرانی است. وی فارغ‌التحصیل دانشکدهٔ حقوق دانشگاه تهران است و از سال ۱۳۵۷ تاکنون در انگلستان زندگی می‌کند.

بیشتر بخوانید (صفحه ابراهیم گلستان در ویکی پدیا)

---------------------------------------------------------------


+ رابطه فروغ و ابراهیم گلستان از زبان نزدیکانشان ... اینجا ، (از وبلاگ: "شاید یک روز...")

+ ابراهیم گلستان سکوت را شکست ... اینجا ، (از سایت: "فرارو")

کوهنورد

کوهنورد می شوم

و عاشقانه فتح می کنم ...
کافیست
تو روی تمام قله ها
ایستاده باشی.


"الهه وکیلی مطلق"

پارانویا

از زیر سنگ هم شده پیدایم کن!

دارم کم کم این فیلم را باور می کنم

و این سیاهی لشکر عظیم

عجیب خوب بازی می کنند.

در خیابان ها

کافه ها

کوچه ها

هی جا عوض می کنند و

همین که سر برگردانم

صحنه ی بعدی را آماده کرده اند

از لابلای فصل های نمایش

بیرونم بکش

برفی بر پیراهنم نشانده اند

که آب نمی شود

از کلماتی چون خورشید هم استفاده کردم

نشد!

و این آدم برفیِ درون

که هی اسکلت صدایش می کنند

عمق زمستان است در من.

اصلا

از عمق تاریک صحنه پیدایم کن!

از پروژکتورهای روز و شب

از سکانس های تکراری زمین، خسته ام!

دریا را تا می کنم

می گذارم زیر سرم

زل می زنم

به مقوای سیاه چسبیده به آسمان

و با نوار جیرجیرک به خواب می روم

نوار را که برگردانند

خروس می خواند.

*

از توی کمد هم شده پیدایم کن!

می ترسم چاقویی در پهلویم فرو کنند

یا گلوله ای در سرم شلیک

و بعد بگویند:

"خُب، نقشت این بود"!

 

"گروس عبدالملکیان"

حسرت!

چه ‌قدر چای که ننوشیده‌ام

در کافه‌هایی که با تو نرفتم

و چه نیمکت‌ها

که مرا کنارِ تو،

ندیده فراموش کردند!

 

"مژگان عباسلو"

اگر می‌شد صدا را دید

اگر می‌شد صدا را دید
چه گل‌هایی... چه گل‌هایی!
که از باغ ِ صدای تو
به هر آواز می‌شد چید.
اگر می‌شد صدا را دید.

"استاد شفیعی کدکنی"

--------------------------------------

(با تشکر از خانم الهه برای ارسال این شعر زیبا)

http://www.eli24.blogfa.com


 

 

زندگی نامه دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی:

محمدرضا شفیعی کدکنی درنوزده مهر ۱۳۱۸ در کدکن از توابع تربت حیدریه در خراسان به دنیا آمد. شفیعی کدکنی هرگز به دبستان و دبیرستان نرفت و از آغاز کودکی نزد پدر خود (که روحانی بود) و مرحوم ادیب نیشابوری دوم به فراگیری زبان و ادبیات عرب پرداخت.

او به پیشنهاد مرحوم دکتر علی اکبر فیاض در دانشگاه فردوسی مشهد نام نویسی کرد و در کنکور آن سال نفر اول شد و به دانشکدهٔ ادبیات رفت و مدرک کارشناسی خود را در رشتهٔ زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه فردوسی و مدرک دکتری را نیز در همین رشته از دانشگاه تهران گرفت. او از سال ۱۳۴۸ تا کنون (۱۳۹۱) بنا به در خواست دانشگاه تهران، استاد دانشگاه تهران است.

شفیعی کدکنی سرودن شعر را از جوانی به شیوهٔ کلاسیک آغاز کرد. پس از چندی به سوی سبک نو مشهور به نیما یوشیج روی آورد. با انتشار دفتر شعر "در کوچه باغ‌های نشابور" نام‌آور شد.

...

منبع: سایت ویکی پدیا

وقتی که تو نیستی

وقتی که تو نیستی

دنیا چیزی کم دارد

مثل کم داشتنِ یک وزیدن، یک واژه، یک ماه!

من فکر می کنم در غیاب تو

همه ی خانه های جهان خالیست

همه ی پنجره ها بسته است

وقتی که تو نیستی

من هم

تنهاترین اتفاق بی دلیل زمین ام!

واقعا

وقتی که تو نیستی

من نمی دانم برای گم و گور شدن

به کدام جانب جهان بگریزم !

 

از: سید علی صالحی

 

اشتباه از ما بود

اشتباه از ما بود
اشتباه از ما بود که خوابِ سرچشمه را در خیالِ پیاله می‌دیدیم
دستهامان خالی
دلهامان پُر
گفتگوهامان مثلا یعنی ما!
کاش می‌دانستیم
هیچ پروانه‌ای پریروز پیلگیِ خویش را به یاد نمی‌آورد.

حالا مهم نیست که تشنه به رویای آب می‌میریم
از خانه که می‌آئی
یک دستمال سفید، پاکتی سیگار، گزینه شعر فروغ،
و تحملی طولانی بیاور
احتمالِ گریستنِ ما بسیار است!

 

از: سید علی صالحی

دفتر: دیرآمده‌ای ری‌را! باد آمد و همه رویاها را با خود برد / نامه‌ها

چاپ چهارم 1380 - نشر دارینوش

دست های تو

از دست های تو

کارهای خارق العاده ای بر می آید

همانجا که هستی، بمان

اجازه‌ بده شعرها از من برایت بنویسند

اجازه بده برایت بخوانم،

تا چه اندازه‌ از بَدوِ دوست داشتنت

پیراهنِ فصل ها

زیباتر شده است.

کنارِ لبانت، کناره می‌گیرم

وَ تمامِ حرف‌های دلم را

از دهان‌ات می‌شنوم

در فاصله‌ی پیشانیِ تو

تا سایه‌ات

جنگلِ سبزی‌ست

که پرنده‌های من

آنجا آرام می‌گیرند.

"
سید محمد مرکبیان "

برگرفته از وبلاگ "ناز و نیاز"


تو نمی میری

تو نمی میری

چون پرچمی که سربازان بسیاری در آن شلیک کرده باشند

هر شب به هنگام باد

ماه را از خود عبور می دهی

در تو سر گوزنی را دیدم

که هنوز شاخ هایش به سمت کوهستان کج بود

چشمه ای که پرندگان زیاد را شیر می داد.

 

 "زنده یاد غلامرضا بروسان"

نام و نامه

با نامه ­ی تو ، آغاز می­ کنم نامم را

که آن قدر حرف ­هایش را به نام تو گفته و آنقدر آوازهایش را با صدای تو خوانده

که حالا دیگر نه من می ­دانم و نه تو که از این دو پروانه

کدامش از لای شناسنامه من پرواز کرده و بیرون زده

و کدامش از گهواره ­ی گلی که به سرخی نام توست بلند شده و آمده

تا این جا در سطرهای شعر من به هم برسند و آنقدر

حرف­هایشان را به نام هم بگویند و

آنقدر آوازهایشان را با صدای هم بخوانند

که تو همه ­ی نامه­ ی من باشی و من تمام نام تو

که همراه آتش زمستانی مزدک

و پیراهن تابستانی بابک

و خون بهاری برادر من

در اولین روز پاییز به هم برسند و

در شصت و سومین روز پاییز به نشانه­ ی خویشاوندی

بدل به غول زیبایی بشوند

که مثل مزدک تقسیم می ­کند

مثل بابک ادامه می­دهد

و مثل حسن می­ میرد

مثل حسین دل می­ بندد

مثل آتش زیبا می­ شود

و مثل من شاعر ...

 

"حسین منزوی"

و این کلاف

پنج بوسه ، برای پنج سر انگشت تو.

می میرم این درنگ را

از انگشتانت بوسه ی سرخ ، فرو می چکد

و تو ، چون موسی ،

از دریا خواهی گذشت

نهی پای و برهنه بازو .

تدبیر می جویم

و این کلاف

بر دیوار اتاقم

تندیسی از

«مبادا» ست.

تو را می جویم ، چونین معجزه ی دستانت

به بارگاهت

که مرا بارده

که هیچ چیز ، چیزی  به زیبایی تو نیست

و زیبایی تو ، هیچ چیز را نمی ماند

مرا بخوان

به تبرّک معجزه ات.

 

"فرخ تمیمی"