وقتی
تو باز می گردی
کوچک ترین
ستاره چشمم خورشید است
و اشتیاق لمس
تو شاید
شرم قدیم
دستهایم را
مغلوب می کند
وقتی تو باز
می گردی
پاییز
با آن هجوم
تاریخی
می دانیم
باغ بزرگمان
را
از برگ و بار
تهی کرده است
در معبرت اگر
نه
فانوس های
شقایق را
روشن می کردم
و مقدم تو را
رنگین کمانی
از گل می بستم
وقتی تو باز
می گشتی
وقتی تو
نیستی
گویی شبان
قطبی
ساعت را
زنجیر کرده
اند
و شب
بوی جنازه
های بلاتکلیف
می دهد
و چشم ها
گویی تمام
منظره ها را
تا حد خستگی
و دلزدگی
از پیش دیده
اند
وقتی تو
نیستی
شادی کلام
نامفهومی است
و دوستت می
دارم رازی است
که در میان
حنجره ام دق می کند
وقتی تو
نیستی
من فکر می
کنم تو
آنقدر
مهربانی
که توپ های
کوچک بازی
تصویرهای
صامت دیوار
و اجتماع
شیشه های فنجان ها، حتی
از دوری تو
رنج می برند
و من چگونه
بی تو نگیرد دلم ؟
اینجا که
ساعت و آیینه و
هوا
به تو
معتادند
و انعکاس
لهجه شیرینت
هر لحظه زیر
سقف شیفتگی هایم
می پیچد!
ای راز سر به
مهر ملاحت !
رمز شگفت
اشراق!
ای دوست!
آیا کجاوه تو
از کدام
دروازه می آید
تا من تمام
شب را
رو سوی آن
نماز بگزارم
کی ؟
در کدام لحظه
ی نایاب؟
تا من دریچه
های چشمم را
در انتظار،
باز بگذارم
وقتی تو باز
می گردی
کوچکترین
ستاره چشمم خورشید است
"حسین منزوی"
عاااااالی
مثل همیشه عالی ...
کاش دنیا
یک بار هم که شده
بازیش را به ما می باخت
مگر چه لذتی دارد
این بردهای تکراری برایش؟!
یک روز به تو می گویم:
تمام عمر قطار را اشتباه سوار می شدم
می رفتم به شهری دیگر که هیچکس آن را ندیده است!
از اندوهی که در چمدانم ریخته بود
با تو می گویم
ازاین حرف ها...
که می دوند در حنجره ام
و عطر تابستانی که شعرهایم را سوزانده است
از تو به خاطر همه چیز ممنونم
اینکه نپرسیدی تمام این روزها کجا بوده ام
کجا می روم
و این گل ها را چه کسی در عمق موهایم کاشته است؟
دنیا همین است دیگر
یک روز تو با دسته ای از گنجشک ها
می آیی
کنارم می نشینی
یک روز من
همه چیز را گم می کنم
دور می شوم
(فرناز خان احمدی )
شایسته این نیست
که باران ببارد
و در پیشوازش دل من نباشد
و شایسته این نیست
که در کرت های محبت
دلم را به دامن نریزم
دلم را نپاشم
( محمدرضا عبدالملکیان )
در فال قهوه ام ...
رد پایت را جا گذاشته ای ،
فقط نمی دانم ...
می روی یا می مانی ؟