روزهای سخت، همچون برگهای پاییزی شتابان فرو می ریزند،
در زیر پاهای تو، اگر بخواهی...
فراموش نکن !
برگهای پاییزی بی شک در تداوم بخشیدن به مفهوم درخت
و مفهوم بخشیدن به تداوم درخت، سهمی از یاد نرفتنی دارند.
منبع: وبلاگ سمفونی زندگی
از آخرین
نامه
از خداحافظ
از جستجو ی
آخرین کلام در نگاهت
از آخرین
باری که با تردید گفتی چقدر دوستم داشتی
و من در وهمِ
غیر قابل باوری ، باور کردم ، دیگر دوستم نداری
بی تو
بی خودم
بی حضورِ
عشق
سخت گریسته
ام
رغبتِ عجیبی
دارم به دیوانه شدن
رغبت عجیبی
به بیراهه زدن
دوست دارم
دستهایم را روی سینهام
روی امنترین
جای بدنم بگذارم
و برای همیشه
بخوابم
خواب
خواب
خوابی برایِ
نبودن
نبودن
تو رفتهای و
نمیدانی
دیگر بارانی
نخواهد بارید
این شهر پر
از غبار خواهد شد
تن من مثل
کویر ، خشک خواهد شد
من و کویر
کویر و من
من و شب و
کویر
و باد میوزد
و میوزد
و میوزد
تا صدای
آخرین لحظههای تو را
با خودش به
سرزمینهای غریب ببرد
تو رفته ای
و من پشت
چشمان بسته ام
شب را دیده
ام
من از گوشهی
اتاق
کسی را دیدهام
که دو شب پیش
مرده است!
(اگر مخاطب این شعر تو باشی، حالا میدانی، کسی،
جایی، دارد برایِ تو میمیرد(
"نیکی فیروزکوهی"
تو می دانی
از مرگ نمی
ترسم
فقط
حیف است هزار
سال بخوابم
و خواب تو را
نبینم...
"عباس معروفی"
همه چیز را
به باد گفته ام...
"کامران
رسول زاده"
از کتاب: «فکر کنم باران دیشب مرا شسته, امروز توام»
بگذار
تو را میان خویشتن و خویش بگویم ...
میان مژگانم و چشم
بگذار
اگر تو را به روشنای ماه اعتمادی نیست
تو را به رمز بگویم
بگذار تو را به آذرخش بگویم
یا با گل نم باران ...
بگذار نشانی چشمانت را به دریا پیشکش کنم
اگر دعوتم را به مسافرت می پذیری ...
"نزار قبانی"
پاسخم داد: در ترساندن دیگران برای من لذت به یاد ماندنی است،
پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمیشوم!
اندکی اندیشیدم و سپس گفتم:
راست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم!
گفت: تو اشتباه میکنی!
زیرا کسی نمیتواند چنین لذتی را ببرد،
مگر آنکه درونش مانند من با کاه پر شده باشد!
"جبران خلیل جبران"
جانم از آتشفشان ها گذر می کند
با خویشتن در
جنگم
از خود عبور
می کنم
تو آن سوی من
ایستاده ای
و لبخند می
زنی
و لبخند تو
آن قدر بها دارد
که به خاطرش
از آتش بگذرم
من طلا خواهم
شد
می دانم .
"جبران خلیل جبران"
فردا مرا چو قصه فراموش می کنی
این دُر همیشه در صدف روزگار نیست
می گویمت ولی تو کجا گوش می کنی
دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت
ای ماه با که دست در آغوش می کنی
در ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست
هشیار و مست را همه مدهوش می کنی
مِی جوش می زند به دل خُم بیا ببین
یادی اگر ز خون سیاووش می کنی
گر گوش می کنی سخنی خوش بگویمت
بهتر ز گوهری که تو در گوش می کنی
جام جهان ز خون دل عاشقان پر است
حرمت نگاه دار اگرش نوش می کنی
سایه چو شمع شعله در افکنده ای به جمع
زین داستان که با لب خاموش می کنی.
"هوشنگ ابتهاج"
آخر این نشد
این نشد که
من در پس گلدان گریه ها
هر شب نهال
ناقص شعری را نشا کنم
و تو آنسوی
ترانه ها
خواب لاله و
افرا و ستاره ببینی
دیگر کاری به
کار این خیابان بی نگاه و نشانه ندارم
می خواهم
بروم آن سوی ثانیه ها
می خواهم
بروم آن سوی ثانیه ها
می خواهم به
همان کوچه ی پاک پروانه برگردم
باران که
ببارد
همان کوچه ی
کوتاه بی کبوتر
کفاف تکامل
تمام ترانه ها را می دهد
بی خبرنیستم! گلم
می دانم که
دیگر از آن یادگاری رنگ و رو رفته خبری نیست
می دانم که
تنها خاطره ی خنجری
در خیال درخت
خیابان مانده ست
اما نگاه کن! زیباجان
آن گل سرخ پر
پر لای دفترم
هنوز به سرخی
همان پنجشنبه ی دور دیدار است
نگاه کن.
"یغما گلرویی"
از مجموعه: گفتم بمان! نماند ... / 1377
دستهای تو
سبزینگیِ جنگل شمال
گیسوان من
سیاه گردبادی از جنوب
در تمنایِ وزیدن و گریختن
در تمنایِ گریختن و وزیدن
و آسمان
گواه ستارگان
دل باختگانی بی ریشه در خاک
و آفتاب
گواهِ ما
که محال نیست
جاودانگی در آغوش عشق...
"نیکی فیروزکوهی"
آنقدر دستهایت را باز نکن
کسی تو را در آغوش نمیگیرد
ایستادگی
همیشه تنهایی میآورد.
"نیکی فیروزکوهی"
و پیش از سفر
پارهای زاد راه برگیرم ...
میخواهم تصویرها نقش زنم
از شکل دستان تو
از صدای دستان تو
از سکوت دستان تو ...
پس آیا کمی روبرویم مینشینی
تا نقش محال بزنم؟
"نزار قبانی"
صبح همه عزیزااااااان همراااااااه بخیر و شادی
* همچنان کم وقتم و نمیرسم که به وبلاگ دوستان سر بزنم و یا به سوالات و کامنتهای شما عزیزان پاسخ بدم. به همین خاطر هنوز کامنتهای چند روز اخیر تایید نشدن. عذر مرا بپذیرید.
* فعلا درگیرم و نمیرسم که پست و شعر جدید بذارم. این ترانه بسیار زیبا از «فریدون آسرایی» رو برای دست گرمی داشته باشید تا من برگردم. :)
یه تصویر از تو و دریا، همه دار و ندارم شد...
یه حسرت از همون چیزی که میخوام و ندارم شد
یه تصویر از تو و دریا، پر از موج کرده روزامو
تو طوفانت برام دنیاست، ببین شور تماشامو...
دانلود ترانه «تصویر» با صدای فریدون آسرایی ، 1392
تو
رنگ میدهی
به لباسی که
میپوشی
بو میدهی
به عطری که
میزنی
معنا میدهی
به کلمههای
بیربطی
که شعرهای من میشوند …
"ساره دستاران"
بگذار من برایت چای بریزم
آیا گفتم که تو را من دوست دارم؟
آیا گفتم که من خوشبخت هستم
زیرا که تو آمده ای ...
و حضورت مایه خوشبختی است
چون حضور شعر
چون حضور قایق ها و خاطرات دور ...
بگذار پارهای از سخن صندلیها را
آن دم که به تو خوشامد میگویند، برگردان کنم ...
بگذار آنچه را که از ذهن فنجانها میگذرد
آنگاه که در فکر لبان تواند ...
و آنچه را که از خاطر قاشقها و شکردان میگذرد، بازگو کنم ...
بگذار تو را چون حرف تازهای
بر ابجد بیفزایم...
خوشت آمد از چای؟
کمی شیر نمیخواهی؟
و چون همیشه به یک حبه قند اکتفا میکنی؟
اما من
رخسار تو را
بی هیچ قندی
دوست دارم ...
"نزار قبانی"
من شانه های تو را می خواهم
و خیابان های خواب هایم را.
از: مهدیه لطیفی
------------------------------------------------------------------
دفتر عشق:
بـعضـی آدم هـا را نـمیشـود داشـت
فقـط مـیشـود
یـک جـور خـاصـی دوستـشـان داشـت
بـعضـی آدم
هـا اصـلا بـرای ایـن نـیستـنـد ،
کـه بـرای
تـو بـاشنـد یـا تـو بـرای آنهـا
اصـلا بـه
آخـرش فکـر نـمـیکنـی .. .
آنهـا بـرای
ایـننـد کـه دوستـشـان بـداری ،
آن هـم نـه
دوسـت داشتـن مـعمـولـی نـه حتـی عـشـق
یـک جـور
خـاصـی دوسـت داشتـن کـه اصـلا هـم کـم نـیسـت ..
ایـن آدمهـا
حتـی وقتـی کـه دیگـر نـیستنـد هـم ،
در کنـج دلـت
تـا ابـد یـه جـور خـاص دوسـت داشتـه خـواهنـد شـد ...
مرد میخواهد
نابینا
خط بریل
بداند
فصل به فصل
تنم را
بخواند
بازیهای
ادبیام را کشف کند
دستش را
بگیرم
بازو به بازو
دنیا را
برایش تعریف کنم
چشمش شوم
عصایش
و تمام زشتیهای
جهان را
برای او
از قلم
بیندازم.
"سارا محمدی اردهالی"
برگرفته از وبلاگ: My Solitude
------
درباره شاعر:
سارا محمدی اردهالی (زاده دی ۱۳۵۴ در تهران) شاعر، کارشناس پژوهشگری علوم اجتماعی دانشگاه شهید بهشتی و کارشناسی ارشد جامعهشناسی دانشگاه علامه طباطبایی است. او یکی از بنیانگذاران وبگاه آینه است و بعضی شعرهایش را در وبلاگ خود، پاگرد منتشر میکند.
آثار منتشر شده:
روباه سفیدی که عاشق موسیقی بود - آهنگ دیگر - ۱۳۸۷
برای سنگها - نشر چشمه - ۱۳۹۰
بیگانه میخندد - انتشارات مروارید - ۱۳۹۲
(برگرفته از ویکی پدیا)
وبلاگ شاعر:
http://pagard.ayene.com/
من غرقِ گریهات میکنم از هِقهِقِ بوسهها،
میخواهی چه
کنی؟
فوقش میروی
شکایتم میکنی به گُل،
که به قول
قدیمیها
مثلا فالِ
پروانه کدام است؟
بگذار
شادمانی باشد
با تو نیستم
با آن نفهمِ
بالانشینِ وِراجم!
با آن کلاهِ
شاپوی فرنگیاش.
- مِرسی!
دلم میخواهد
دوستت داشته باشم
یک دیوارهایی
این وسطها کشیدهاند
در یکی از
ترانههای پیشین
یادم هست که
گفته بودم
جُرم باد ...
ربودنِ بافههای رویا نبود!
نمیخواهم
تکرارت کنم ای بوسه
شیرین ببار
از عطرِ آن نازنین!
وقتی که خیلی
دور میشوم از این حدود
با خودم میگویم
یک نفر
آنجاست
او که به
شامگاه و در بامداد
ترا مینامد
من کلمهای
به یادم نمیآید!
ترا به خدا
بگذارید
هر کسی هرچه
دلش میخواست
لااقل به
خواب ببیند!
جهان خوب است
این برگهای
سبز خیلی خوبند
گفت خودش
آهسته گفت خودش
خودم اصلا
دخترانی که
اهل ترانهاند
دوستانِ دورِ
دریا حتی.
بیانصافی میکنید
به خدا!
از: سید علی صالحی
مجموعه: آخرین عاشقانههای ریرا