و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت.
اینکه عشق تکیهکردن نیست
و
رفاقت، اطمینان خاطر.
و یاد میگیری که بوسهها قرارداد نیستند
و
هدیهها، عهد و پیمان معنی نمیدهند.
و شکستهایت را خواهی پذیرفت
سرت
را بالا خواهی گرفت با چشمهای باز
با
ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه
و یاد میگیری که همهی راههایت را همامروز بسازی
که
خاک فردا برای خیالها مطمئن نیست
و
آینده امکانی برای سقوط به میانهی نزاع در خود دارد
کم کم یاد میگیری
که
حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری.
بعد باغ خود را میکاری و روحت را زینت میدهی
به
جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.
و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی...
که
محکم هستی...
که
خیلی میارزی.
و میآموزی و میآموزی
با هر خداحافظی
یاد
میگیری.
"خورخه لوئیس بورخس"
fogholadast in matn.. bi nahayat mamnoon
ممنون بابت اشعار زیبایی که میذاری.
اما اقا نیما شما میدونی حکمت جدایی اجباری چیه؟
وقتی هر کدوم از طرفین همه چیزو روبراه میبیننو خودشونو تو یک قدمی هدفشونون
اما یهو دست زمانه میاد همه چیو بهم میریزه.
چرا زمانه و روزگار همه کارن و ما هیچ کاره؟
پس تکلیف این عشق مظلوم چیه؟
میشه به عنوان یه برادر نظرتون رو بهم بگین.
کمکم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت.....
ممنون از وقتی که گذاشتید و شعرهای لوییس رو به پیشنهاد آن دوست گرامی - با خوش سلیقگی - پیدا کردید و ... ما رو میهمان ذوق سرشارتون کردید.