...
منم زیبا
که زیبا بنده ام را دوست می دارم
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو می گوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود
تو غیر از من چه می جویی؟
تو
با هر کس به غیر از من چه می گویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب می دانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست می دارم
طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت
که عاشق می شوی بر ما و عاشق می شوم بر تو که
وصل عاشق و معشوق هم، آهسته می گویم، خدایی عالمی دارد
تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم
که دنیا بی تو چیزی چون تو را کم داشت
وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت می گفتم
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر می گردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تو را از درگهم راندم؟
که می ترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟!
آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را
این منم پروردگار مهربانت، خالقت. اینک صدایم کن مرا. با قطره ی اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو جز من کس دیگر نمی فهمد. به نجوایی صدایم کن. بدان آغوش من باز است
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو می گوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان. رهایت من نخواهم کرد
از: کیوان شاهبداغی
(منبع: http://k1shahbodagh.blogfa.com/post/8)
(شعر کامل در ادامه مطلب)
بخوان ما را
منم پروردگارت
خالقت از ذره ای ناچیز
صدایم کن مرا، آموزگار قادر خود را
قلم را ، علم را، من هدیه ات کردم
بخوان ما را
منم معشوق زیبایت
منم نزدیک تر از تو به تو
اینک صدایم کن
رها کن غیر مارا ، سوی ما بازا
منم پروردگار پاک بی همتا
منم زیبا ، که زیبا بنده ام را دوست می دارم
تو بگشا گوش دل ، پروردگارت با تو می گوید
تو را در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
بساط روزی خود را به من بسپار
رها کن غصه ی یک لقمه نان و آب فردا را
تو راه بندگی طی کن
عزیزا ، من خدایی خوب می دانم
تو دعوت کن مرا بر خود
به اشکی ، یا خدایی ، میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست می دارم
طلب کن خالق خود را
بجو ما را
تو خواهی یافت
که عاشق می شوی بر ما
و عاشق می شوم بر تو
که وصل عاشق و معشوق هم
آهسته می گویم خدایی عالمی دارد
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسب های خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن
تکیه کن بر من
قسم بر روز ، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن ، اما دور
رهایت من نخواهم کرد
بخوان ما را
که می گوید که تو خواندن نمی دانی؟
تو بگشا لب
تو غیر از ما خدای دیگری داری؟
رها کن غیر مارا
آشتی کن با خدای خود
تو غیر از ما چه می جویی؟
تو با هرکس به جز با ما چه می گویی؟
وتو بی من چه داری ؟ هیچ !
بگو با ما چه کم داری عزیزم؟ هیچ !!
هزاران کهکشان و کوه و دریا را
و خورشید و جهان و نور و هستی را
برای جلوه ی خود آفریدم من
ولی وقتی تو را من آفریدم
بر خودم احسنت می گفتم
تویی زیبا تر از خورشید زیبایم
تویی والا ترین مهمان دنیایم
که دنیا بی تو ، چیزی چون تو را کم داشت
تو ای محبوب تر مهمان دنیایم
نمی خوانی چرا ما را؟؟
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر می گردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی
ببینم ، من تورا از درگهم راندم؟
اگر در روزگار سختی ات خواندی مرا
اما به روز شادیت یک لحظه هم یادم نمی کردی
به رویت بنده ی من هیچ آوردم؟
که می ترساندت از من؟
رها کن آن خدای دور
آن نامهربان معبود
آن مخلوق خود را
این منم ، پروردگار مهربانت ، خالقت
اینک صدایم کن مرا ، با قطره ی اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را
با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکیم !
آیا عزیزم ، حاجتی داری؟
تو ای از ما
کنون برگشته ای اما
کلام آشتی را تو نمی دانی ؟
ببینم چشمهای خیست آیا گفته ای دارند؟
بخوان ما را
بگردان قبله ات را سوی ما
اینک وضویی کن
خجالت می کشی از من؟
بگو , جز من کس دیگر نمی فهمد
به نجوایی صدایم کن
بدان آغوش من باز است
برای درک آغوشم
شروع کن
یک قدم با تو
تمام گام های مانده اش با من
"کیوان شاهبداغی"
اصغر :خوبه
اکبر:لذت بردم
کوثر:عالی عالی
سکی:
عالی عالی عالی. ............
زیباترین شعر عمرم بود توی دفتر خاطراتم نوشتم و بارها و بارها اشکم سرازیر شد ممنونم اقای کیوان شاهبداغی عالی بووود هست و خواهد بود ای کاش شعر های این چنینی بود من با این شعر با خدا اشتی کردم ممنون
با سلام و عرض ادب و احترام.
حرفها واشعارهای شمارا با عشق خواندم وبرای هر بیت و قصیدهاش اشکهایم بی اختیار بر رخسارم جاری شد دراعماق وجودم را برهم زد زانوهایم را لرزاند من خود براین باورم که متبرکند کسانیکه قلبی پاک دارند.زیرا انسان اشعه ایست در قعر تاریکی های زمان، انسان موجودیستکه میتواند برکارهای خویش آگاه باشدآنهم در انهدام خروج ازپیکارهای زندگی .چه زیبا گفتی وسرودی ازالهام بخش هستی بخش .اندیشه شمارا دوست میدارم وب شما احسنت میگویم که توانایی وبخشندگی ودرخشندگی وزیبایی و معرفت ذاتی پروردگارت را درک کردی و خواستی که ذره ای از بی کران الطاف خداوند قادر متعال رابگوش اهل دل برسانی تا خلایق بفهمند برای راز ونیاز با خداونداحتیاجی به زبان برای بیان ندارند و حضور خداوند را در هرحال ودر هر مکان و زمان میتوانند احساس کنند وبه آن عشق حقیقی ایمان محکمی داشته باشند و بفهمند که پروردگار عالمیان رحمت است عند لطافت وبخشندگی است و عفو خداوند بیشتر از جرم ماست.وچه زیبا بنده اش را دوست میدارد آنهم از کرانها تا بی کران ها.واقعا زبانم از وصف سروده هایتان عاجز است .ستایش میکنم خدای عزوجل را که نیرومندترین بخشاینده هاست.
درود و سپاس
سلام ممنونم عالی بود
عالی بود . چیزی برای گفتن باقی نمونده
زبان از وصف این همه زیبایی قاصره
واقعا جرات میخواد از زبان خدا حرف بزنی هر چند که دنیای عاشقی این شرم و حیا را ندارد به قول مولانا
رستم من از خوف و رجا عشق از کجا شرم از کجا
ای خاک بر شرم و حیا هنگام پیشانیست این
ولی شاعر به رندی کلام خدا در قرآن و احادیث قدسی را در بروز احساسات یا همان شعر خود گنجانده است
هر چند کیوان عزیز که در شعرش در آیینه آیینش به مانند سیاره همنامش منعکس کرده نور خورشید الهی را خوب میداند رموز عشق و مستی را
خیلی قشنگ بود
سلام.
شعر سهراب خییلی قشنگ بود
سلام.شبتون بخیر.خیلی متشکرم از توجهتون و این که اصلاح کردید.بله هر دو شعر از آقای شاهبداغی هست که در وبلاگ شخصی ایشون هم آورده شده.
به عنوان تشکر این شعر خانوم ماندانا پیر زاده تقدیم وبلاگ شما:
حالا که به اندازۀ تمام فصل های بی تو بودن
قابِ چهرۀ آرامت
تاقچه نشینِ دلم شده است
چتر خیال تو را
در کوچه های شب زدۀ بی باران
باز می کنم
بگذار عابرانِ عاقل
لبخند تمسخرشان را بزنند و رد شوند .
خاطرات تو تاریخ انقضا ندارند
هر وقت که بیایند
می توانند آستین های مرا
از اشک خیس کنند
به همین راحتی ...
سپاس از شما
سلام دوست عزیز .
من از شما انتظار دقت بیشتری داشتم.چون شما رو انسان فرهیخته ای می دونم و مدت هاست که با وبلاگ شما آشنا هستم و پست ها رو می خونم.دوستی این شعر رو برام فرستاد به اسم سپهری.من سبک سهراب رو تا حدی می شناسم،این شعر نه سبک سهراب در اون دیده میشه نه توی هشت کتاب هست.وقتی شعر رو سرج کردم یکی از وب هایی که این رو به نام سهراب زده بود وب شما بود.درخواست دارم به عنوان وظیفه فرهنگی اجازه ندید هر شعری به نام سهراب سپهری به شهرت برسه.خیلی ازتون متشکرم.و امیدوارم از جسارت این حقیر ناراحت نشید.
سلام
بله حق با شماست
کم دقتی از بنده بوده.
اصلاح شد.
بجز این شعر، یک شعر دیگه هم به اشتباه به نام سهراب پخش شده بود که البته من اون مورد رو متوجه شدم و در وبلاگم هم به نام آقای شاهبداغی آوردم:
"نه تو می مانی و نه اندوه و نه هیچ یک از مردم این آبادی"
http://n-poems.blogsky.com/1390/10/26/post-143/
سپاس از حسن توجه شما دوست عزیز
فوق العاده بود
ممنون
سلام
بسیار زیبا بود
فقط من تقریبا هشت کتاب سهرابو حفظم
البته کلیات شو
ولی تا حالا چنین شعری ندیده بودم
خوشحال میشم به وب منم بیایید
سلام
وای مرسی مرسی با این همه شعر زیبا و احساس زیبا.
هر شب بهت سر میزنم خدا خدا میکردم هفت بهمن هم کامنت بزاری آخه امشب تولدمه.این شعر سهراب خیلی به دلم نشست خیلی.عاشق سهرابم با دیوانش فال میگیرم.مرسی این شعر رو به عنوان فال امسالم یادداشت میکنم.