همه لبخندها را تا کردهام
گریههایم لای کتابها
در قفسهها بایگانی شدهاند
تنها به امیدی که
تو در انبوهی سطرها
رد اشکهای نمکسودم را بیابی
که گاهی دیدهام
به شکل حرف اول نام تو
نقش میگیرند
آن گاه به راستی در خواهی یافت
که چقدر دیوانه وار دوستت داشتهام.
"علیرضا پنجه ای"
اشک منو درمیاره بعضی پستهاتون...
احسنت...
... وقتی قفس
چشم های تو باشد
سرم که به شانه ات برسد تمام است:
همه ی دردها، همه ی اشکها... .
شب رنگش را مدیون چشمان توست من آرامشم را.
آسمان، برایم سقف نمی شود؟!... نشود!!!
زمین، زیر ِ پایم استوار نیست؟!... نباشد!!!
این ها به چه کار می آیند؟!
سرم که روی ِ شانه ات باشد هیچ چیز نمی خواهم نه از زمین،
نه از زمان، شانه ات بس است. ...
هان ای عقاب عشق!
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من...
دیروز با رضا کاظمی وو وبش آشنا شدم معرکس مینیمالاش
هیچ گاه آن سخنی را که بر زبان نیاورده ای بر زبان نیاور بگذار تا زیباترین احساس من در شنیدن آن سخن زیبا بماند.
به راستی از کجا در خواهی یافت که چقدر دیوانه وار دوستت دارم .
از رد اشک هایم که گاهی به شکل حرف اول نام تو نقش می گیرند.
نه نه
از لبخندروی لبانم آنگاه می خواهم صدایت کنم و تو از کوچه های ذهن من داری می گذری
سلام نیما .این شعر دومی خیلی قشنگه .
راستی اون عکس تزیینیه!
وقتی با بالهای خیال تو پرواز می کنم هیچ پرنده ای را حسرت نمی برم که من آزادانه تر از آنها در پروازم