میخواهم آب شوم در
گستره افق
آنجا که دریا به آخر میرسد و آسمان آغاز میشود،
میخواهم با هر آنچه
مرا در بر گرفته یکی شوم،
حس میکنم و میدانم
دست میسایم و میترسم ،
باور میکنم و امیدوارم که هیچ چیز
با آن به عناد بر خیزد ،
میخواهم آب شوم در گستره افق،
آنجا که دریا به آخر میرسد و آسمان آغاز میشود.
***
پس از سفرهای بسیار
و عبور از فراز و فرود امواج این دریایِ طوفان خیز،استواری امن زمین را زیر پای خویش!!
"مارگوت بیکل"
باتوام کهنه رفیق !!!!
به خیالت اینجا همه چیز آرام است ؟؟
مستی و نعره ی موج از صبو و جام است ؟؟
دل دریایی آب واسه ساحل تنگ نیست ؟؟
غصه ای در سنگ نیست ؟؟
بخیالت اینجا،مرغ دریایی به فکر خویش است ، یا نجات ماهی ؟؟
که همه عمر بلند داد زدو ، نشنید هیچ کسی فریادش .!!
من تورا میفهمم
با توام کهنه رفیق
من ...... تورا ...... میفهمم. (ab)
besyar besyar alai afari be shoma
فکر می کردم سرخی دستانم
کابوس سقوط از پرواز
که ترس افتادن
نخ بادبادک رویایم را چنگ می زدم
حالا می دانم
سرخی دستانم از چه بود
کاش
می شد ابرک رویایم
در اسمان خیالم
کویر تشنه دلم را
سیراب می کرد
تا سراب وهم انگیز خیالم
از مرگ احساسم
رهایی می یافتم
چه حریصی که مرا بی خور و بی خواب کنی
درکشی روی و مرا روی به محراب کنی
آب را در دهنم تلخ تر از زهر کنی
زهره ام را ببری درغم خود آب کنی
چون زدام تو گریزم تو به تیرم دوزی
چون سوی دام روم دست به مضراب کنی
با ادب باشم گویی که برو مست نه ای
بی ادب گردم تو قصه آداب کنی
چو خمش کرد بگویی که «بگو » وچو بگفت
گوییش : « پس تو چرا فتح چنین باب کنی »
سلام
شعرهای انتخابیت فوق العاده اس ...به خصوص شعر کافه خیلی قشنگ بود .. ممنون دوست خوبم
آن را که درون دل عشق وطلبی باشد
چون دل نگشاید در آن را سببی باشد
رو بر در دل بنشین کان دلبر پنهانی
وقت سحری آید ، یا نیم شبی باشد
جانی که جدا گردد جویای خداگردد
او نادره ای باشد ، او بوالعجبی باشد
آن دیده کزین ایوان ، ایوان دگر بیند
صاحب نظری باشد شیرین لقبی باشد
جانش چو به لب آید با قند لبی باشد
چون تاج ملوکانش در چشم نمی آید .
آمدبهار خرم و آمد رسول یار
مستیم و عاشقیم و خماریم و بیقرار
ای چشم و ای چراغ روان شو به سوی باغ
مگذار شاهدان چمن را در انتظار
اندرچمن ، زغیب غریبان رسیده اند
گل از پی قدوم تو درگلشن آمده ست
خار از پی لقای تو گشته ست خوش عذار
( حضرت عشق )
پاییز را با همه ی رنگ های گرمش
پاییز را با سوز ملایمش
پاییز را با بوی خاک نم خورده اش
پاییز را با صدای پچ پچ برگهایش
پاییز را با هوای ابری و گرفته اش
پاییز را با دل دل زدن ابرهایش
پاییز را با غروب های دلگیرش
پاییز را با تمام حس های عاشقانه اش
دوست دارم
حتی آن زمان که خودم تهی از عشقم