نه، نمیتوانم فراموشت کنم
زخمهای من،
بیحضور تو از تسکین سر باز میزنند
بالهای من
تکهتکه فرو
میریزند
برههای مسیح
را میبینم که به دنبالم میدوند
و نشان فلوت
تو را میپرسند
نه، نمیتوانم
فراموشت کنم
خیابانها بیحضور
تو راههای آشکار جهنماند
تو پرندهیی
معصومی
که راهش را
در باغ حیاط
زندانی گم کرده است
تک صورتی
ازلی، بر رخسار تمام پیامبرانی
باد تشنهی
تابستانی
که گندمزاران
رسیده در قدوم تو خم میشوند
آشیانهی
رودی از برف
که از قلههای
بهار فرو میریزد
نه
نمیتوانم
نمیخواهم که
فراموشت کنم
تپههای
خشکیده
از پلههای
تو بالا میآیند
تا به بوی
نفسهای تو درمان شوند و به کوهستان بازگردند
ماه هزار
ساله دستنوشتهی آخرش را برای تو میفرستد
تا تصحیحش
کند
نه، نمیتوانم
فراموشت کنم
قزلآلایی
عصیانگری که به چشمهی خود باز میرود
خونین شده در
رودها که به جانب دریا روان است
"محمد شمس لنگرودی"
بسیار زیبا بود...
تبریک میگم وبلاگ بسیار زیبایی دارید٬شعرهایی که انتخاب کردید فوق العاده اند....موفق باشید:)
سلام.
ز در درآ و شبستان ما منور کن...!
خوشحال میشم سری بزنی به یادداشت های زنی در راه و منو از نظرات متین و ارزشمندت بهره مند کنی!