این همه حسود بودم و نمی دانستم؟!؟
به نسیمی که از کنارت موذیانه می گذرد
به چشم های آشنا و پر آزار که بی حیا نگاهت میکنند
به آفتابی که فقط تلاش گرم کردن تو را دارد
به همه شان حسادت میکنم
من آنقدر عاشقم که به طبیعت بدبینم
طبیعت پر از نفس های آدمهاست
که مرا وادار میکند حسادت کنم
به تو و رویای نداشته ام.......
بر نمی گردم از این باور سرخ
تا در این راه تویی راهبرم
رفته بر باد اگر ایمانم
آورد باد برایت خبرم
این که ازمن اثری باقی نیست
آتش سوخته ی تا سحرم
آبروی دل من خواهد رفت
زود برگرد که من منتظرم
تمام حرف من این است : ناتمام شدم
میان قصه ات ای حس آشنا ، اما
بیا به خاطر من نه فقط برای خدا
شبی بمان بر من ولو که با اما
دستانم را
حصاری می کنم برایت
حصاری از عشق
حصاری از بوسه
تا آنجا که نتوانی
جهان را
بی عشق من ببینی...